صبح روز بعد…
چشمانش بسته بود اما لبخند بر لبش نشسته بود، ساکت و بی حرکت، در تخت خوابش غرق شده بود. آرامشی عجیب همه چیز را فرا گرفته بود، چهرهاش خبر از حسی خوب میداد که در درونش جاری بود و سکوت اتاق تاریکش، لحظاتی به دور از پریشانیهای هر روزش را حکایت میکرد. همه چیز خوب و آرام بود تا اینکه صدای ناهنجار تلفنش در اتاق پیچید.
چند ثانیه بعد تکانی خورد و با چهرهای برافروخته و چشمانی بسته تلفنش را خاموش کرد و به گوشهای انداخت. به آرامی چشمانش را باز کرد و با تعجب به اطرافش نگریست، گویی هنوز در خواب بود.
چند لحظهای گذشت تا تشخیص بدهد کیست و کجاست، کمی آشفته شد و زیر لب ناسزایی به تلفنش گفت، در رخت خوابش غلتی خورد و دوباره چشمانش را بست و سعی کرد که دوباره بخوابد.
باورش نمیشد که آنچه تجربه کرده است خواب بوده است. آنقدر همه چیز شاد و شیرین بود که دلش میخواست بازهم به آنجا بازگردد. اما همهی آن اتفاقات زیبا، تنها رویایی ساده بود، رویایی که با واقعیتهای دنیای پیرامونش تفاوتهای بسیاری داشت.
سعی در خوابیدن داشت و میخواست که به همان دنیای خیالی باز گردد. رویایی بدون دلتنگی، تنهایی، بغضهای سنگین و اشکهای جاری. بدون خاطرات تلخ، شکستهای پی در پی، غمهای گران و دردهای هر لحظه. تنها خوابی را میخواست که او را با خود از این دنیای رنجور ببرد، خوابی که تنها راه فرارش از بیداری بود.
تلاشش بیهوده بود و دیگر خبری از آن خواب شیرین نبود، چشمانش را باز کرد و در وسط تختش نشست. به گوشهای خیره شد و غرق در اندیشهی خوابش شد، این بار خودش رویای خواب آلودش را تجسم میکرد. فکر کردن به خوابش هم برایش شیرین بود، آنقدر شیرین که باز هم لبخندی بر لبش نقش بست.
صبحی زیبا، کلبهای چوبی در میان جنگلی انبوه، نم نم باران بهاری و تابش گاه و بیگاه نور خورشید به درون جنگل، آواز جسته و گریخته پرندگان، شومینهای که در آن چند زغال بازمانده از شب، آخرین زبانههایشان را میکشیدند، آوای کتری روی اجاق، خودش بر صندلی کنار شومینه نشسته بود و او پشت پنجره نظارهگر مناظر زیبای بیرون کلبه بود.
به آرامی از جایش بلند شد، به سمت اجاق رفت، قوری را برداشت و دو لیوان چای ریخت. عطر چای در فضای کلبه پیچید…
– بیا اینجا، این رنگین کمان قشنگ رو ببین.
به آرامی به سمتش رفت، لیوانهای چای را بر لبهی پنجره گذاشت و کنارش ایستاد، رنگین کمانی زیبا، تلألؤ نور خورشید تابیده شده به قطرات باران، درختانی که تازه رو به سبزی و زندگی دوباره نهاده بودند و زمینهایی که پر از گلهای ریز و درشت و رنگارنگ وحشی بودند. منظرهای زیبا از طبیعتی بکر…
برای منحرف کردنش اما هیچ یک از این مناظر بدیع کافی نبود، بی آنکه به بیرون و زیباییهای دنیا بنگرد، در کنارش ایستاده بود و به خودِ او خیره شده بود…
هنوز در میان تختش نشسته بود و هنوز هم لبخند بر لب داشت…
خاطرات از درون شما را گرم میکنند، اما آنها شما را تکه تکه میکنند.
هاروکی موراکامی، کافکا در ساحل