نقاب۲: لبخند
اولین چیزی که در ابتدای این راه جدید، اما سخت، ذهنم را به خود درگیر کرده بود، گذشتهی پر چالش و غمهای روزهای پیشین در دنیایم بود. روزهایی که یک لبخند ساده برایم آرزو بود و لحظهای شادی نهایت خواستههایم. همین گذشتهی تلخ عاملی بود برای اینکه، نیاز به هیچ استدلال و تفکری برای انتخاب نقاب جدید خود نداشته باشم. نقاب جدید من چیزی جز لبخند نبود، همان لبخندی که سالهای سال آرزویش را داشتم و به ندرت تجربهاش کرده بودم.
به همین سادگی، تصمیمم را گرفتم و نقابی از شادمانی و خنده را بر چهرهی مغموم خود نهادم. اینک من انسان دیگری بودم، شادتر از همه، خندانتر از همه و خوشحالتر از همه. نقابی از لبخند بر چهرهی کسی که غمهایش گاه بینهایت به نظر میرسید، نه تنها برای خودم، بلکه برای همهی آنان که آشنایم بودند نیز تعجب برانگیز بود. تعجبی که گاه آنها را به کنجکاوی وا میداشت و همین باعث نزدیکی بسیاری از آنان به من شده بود. شاید این اولین گام در پیروزی من بر تنهایی بود.
درابتدای راه گاهی چنان در خود میشکستم که نمیتوانستم این نقاب را دائماً بر چهره داشته باشم و گاه همه چیز از کنترل خارج میشد. من میماندم و روزهای پیشین، اما روزهای شیرین چهرهی لبخند زنان من آنقدر جذاب بود که کم کم همه چیز عادی شد و نقاب من، جزئی از من شد. دیگر کسی آن انسان غمگین را به یاد نمیآورد. من دیگر کس دیگری بودم و دنیایم دنیای دیگری بود.
میگویند موفقیت بهترین انتقام ما از چیزها و یا کسانی است که ما را نابود میکنند، من اما میگویم انتقام بهترین انتقام است. من با نقاب لبخند، از غمها و اشکهایم انتقام میگرفتم، آنها را به گوشهای میراندم و گام به گام به سوی پیروزی پیش میرفتم. پیروزی بر تنهایی، پیروزی بر غم، پیروزی بر بغض، پیروزی بر اشک و پیروزی بر هر چیزی که روزهای پیشین مرا ساخته بود. لحظه به لحظه و روز به روز غرق میشدم در آنچه که خود میخواستم و دنیای جدیدی را میساختم که هر گوشهاش داستان جدیدی را برایم روایت میکرد.
من، متفاوتتر از همهی آنچه که در سالها، ماهها و روزهای گذشته در خود ساخته بودم، زندگی میکردم. بینیاز از تفکرات سیاه و تباهم، درس جدیدی از زندگی به خود میدادم. درس انتقام از تنهایی و غم و فرار به سوی آنان که سالهای سال مرا نمیدیدند. گریز از دنیای تلخ و تاریک درون من به سوی رویایی که هرگز به ذهنم هم خطور نمیکرد. زندگی در این دنیای شیرین و جذاب آنچنان مرا به خود مشغول کرده بود که همهی فکر و ذکرم، نگاه داشتن همین زندگی شده بود. فراموش کرده بودم که این تنها نقاب من است و همهی کسانی که در اطراف من هستند، رفقای روز شادی من هستند. فراموش کردم که همینها در روزهای تلخ زندگی من، مرا طرد کرده بودند و حتی نامم را هم به یاد نمیآوردند.
گاه در خلوت خود به فکر فرو میرفتم که بی این نقاب، داستان من چه خواهد شد، به کجا خواهم رسید و چه کسی با من خواهد ماند. همین افکار تلخ مرا وادار میکرد که در مقابل برخی از آنان که مدعی قرابت بسیار با من بودند، ذرهای نقابم را کنار بزنم و کمی از آنچه واقعاً هستم را نمایان کنم. تجربهای سخت که نتیجهای سختتر داشت و به قیمت از رفتن کسانی تمام میشد که ادعای ماندن داشتند. همین تجارب نابودگر، مرا بیشتر در خود میشکست و فاصلهی نقاب من و چهرهای که در پس آن بود را بیشتر و بیشتر میکرد. فاصلهای که دست آخر عاملی برای در هم شکسته شدن نقاب لبخند من شد و توان بازی را از من گرفت…