نقاب ۴: مطرود
شاید همین گریز از دنیای دیگران بود که نقاب جدیدی برایم ساخت، پیش از آنکه من بخواهم در فکر نقابی جدید باشم، نقاب جدیدی بر چهره من نقش بست. نقابی که هرچند نمایی از حقیقت بخشی از باورهای من بود، اما واقعیتی بود که هرگز به آن اعتراف نکرده بودم. این بار در چهره کسی ظاهر شدم که مطرود همهي دنیاست. کسی که خود از دنیا نمیگریزد بلکه به اجبار از همه به دور افتاده. من کسی بودم که منفور، مغضوب و صد البته مطرود همگان است.
روزگاری شاید باور اصلی زندگیم این بود که مطرود همهی آنان هستم که میشناسم و نمیشناسم. همهی کسانی که روزی در کنارم بودند و هیچگاه در اطرافم نبودند. دنیای پر از نبودنها که من مقصر آن بودم و نبودم. برای کسی همچون من که غرق در تنهایی بود، این داستان شاید باورپذیرترین روایتی بود که میتوانستم برای خود بسازم. تنها، طرد شدهي همهي عالم و گوشهنشینترین فردی که در هر کجا میتوانست باشد. این منی بودم که برای خود از مطرود بودنش داستان سرایی میکرد.
روزگار گذشت و من کم و بیش بر آنچه بودم بیشتر مسلط شدم و توانستم بر این داستان فایق شوم. باورم به طرد شدن کمرنگ شد اما هیچگاه تنهاییم بهبودی نیافت و بیشتر و بیشتر شد. همین خاطرات در کنار تجربهای که از روزهای گریزان بودنم کسب کردم، نقاب جدیدم را قابل قبولتر از هر نقش دیگری میکرد. این دقیقاً همان نقشی بود که در آن روزها به بازی کردنش نیاز داشتم.
من، نه آن انسان گریزان روزهای پیشین بودم و نه آن چهرهي شادمان روزهای سخت. من کسی بودم که مطرود همهي کسانی بود که او را روزی میشناختند. از همه فرار میکردم، چون باور داشتم که عاقبت آنها نیز مثل دیگران است و دستِ آخر مرا طرد میکردند. این نقش جدیدی بود که برای خود ساخته بودم و نقاب جدیدی بود که بر چهرهام نهاده بودم. نقابی که هرچند کمی با فرجام واقعیتهای دنیای من همخوانی داشت اما هرگز نقطهی آغاز هیچ راهی در زندگیم نبود.
حالا، من مطرود همگان شده بودم و هر کسی که کمی به من نزدیک میشد را با داستانی از عاقبت راهی که آغاز کرده بود، میترسنادم. ترسی که به نوعی انگیزشی بود برای ماندن و مبارزه کردن برای تنها نگذاشتن من. این چالشی بود که همگان را به رقابت دعوت میکرد و چه عجیب بودند کسانی که برای یک چالش حاضر به ادامهی راه میشدند. شاید میخواستند شجاعتشان را نشان بدهند، شاید هم ثابت قدمیشان و شاید هم صبرشان را، درست نمیدانم، اما تنهای چیزی که میدانم این بود که نقاب طرد شدن، نتیجهاش همه چیز بود جز طرد شدن.
هر کس برای اینکه به خود ثابت کند خاصتر از همگان است، در حوالی من میماند. بودن در دنیای من مسابقهای بود که جایزهاش شکستن رکورد دیگران بود. اثبات به خود که بیش از بقیه در دنیای من مانده و آنگاه که برایشان محرز میشد که یک گام از پیشینیان جلوتر هستند، مسابقه تمام میشد و بازی به پایان میرسد.
من میماندم و تنهایی و روزهایی که فقط نمایی از بودن داشتند و تجربهای تلخ از نبودنها را رقم میزدند. شاید از آغاز راه من واقعاً از همه جا رانده شده بودم و این نقاب تنها آغازی برای تکرار رانده شدن بود، شاید هم میخواستم که حقیقت طرد شدن را باور کنم. در پایان هیچگاه هیچ چیز در درونم شفاف نشد.