جومونگ / بخش اول / تولد

You are currently viewing جومونگ / بخش اول / تولد

حدود سال ۵۸ قبل از میلاد بود که دم دمای صبح هنوز آفتاب نزده یهو خورشید گرفت! البته همه می‌دونیم که وقتی اونجا آفتاب نزده بود جاهای دیگه آفتاب زده بود، در همین حین، یه بچه دنیا اومد که مادرش معلوم بود ولی بعضیا باباشو نمی‌شناختن! البته بعضیا هم باباشو میشناختن. این بعضیای دوم که باباشو میشناختن، باباشو هه موسو که در زبان کره ای باستان به معنی پسر آسمانه صدا میزدن. مادرشم که همه میشناسین! بانو یوها، که در زبان کره ای به معنی دختر خدای رودخانه هابک هست، صدا میزدن. خب این از خانواده جومونگ.

بگذریم از این بحثا میریم سراغ یوها… یوها که بی شوهر مونده بود و در عین حال نمی‌خواست به راه های کج کشیده بشه، رفت تو این فکر که چیکار کنه؟ چیکار نکنه؟ شد صیغه ی گوموا (البته اینکه اونا چطور صیغه میکردن یا اصولاً تو صیغه کردنشون چی میگفتن بر همه پوشیده است) ولی خب چون شوهر نداشت و خرج بچه هم در نمیومد صیغه شد دیگه! خودتونو بذارین جاش! چیکار میکرد؟ یا باید کارگری با اعمال اضافی می‌کرد یا کنار جاده می‌ایستاد ببینه کِی یکی میومد با اسبی، خری، چیزی سوارش میکرد، بد کرد راه کجو نرفت اومد شد صیغه پادشاه؟ تازه بچشم شاهزاده شد، کلی صفا کرد!

سال ها از این ماجرا گذشت و با توجه به صیغه بودن مادر جومونگ، شاهزاده قصه ی ما هرچی بزرگتر می‌شد، بیشتر دچار سرخوردگیه اجتماعی می‌شد. به همین خاطر جومونگ از دولت، حکومت و شاهزاده بازی کنار کشید، یه مدت تو فکر خودکشی بود، ولی دید شازده که خود کشی نمی‌کنه، زشته تازه مامی جونشم تنها می‌مونه، بعد رفت تو فکر این که معتاد شه، ولی رد و بدل کردن جنس! اونم تو کاخ سلطنتی خیلی مشکل بود… همینجوری که جومونگ داشت به این موضوعا فکر می‌کرد، زمان می‌گذشت! به خودش که اومد، دید ای دل غافل حدودن سنش ۱۸ سال شده بود. دیگه مردی شده بود، و این آغازی بود بر سقوط او! تازه افتاد تو مسیری که نباید می‌افتاد…

تولد اولین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید