شب مرگ / ردپای تنهایی

You are currently viewing شب مرگ / ردپای تنهایی

بر جای پایت بوسه می زنم و هر قدمت را با اشکهایم بدرقه می کنم… تو می روی و مرا با تنهایی تنها می گذاری!
کاش آن لحظه که می رفتی، نیم نگاهی هم به پشت سرت می انداختی و چشمان خون بارم را می دیدی، کاش اینقدر سنگ دل نبودی، کاش دلم را نمی شکستی!
هر چند برای این دل محزون نمی توانم کاری کنم اما شاید اشکهایم که بر سایه گامهای تو می بارد تسکینی ناچیز بر آلام قلبم باشد… هر گام که از من دور می شوی قلبم سنگین و سنگین تر می شود و بغضی غریب گلویم را می فشارد و راه نفس های خسته ام را بیش از پیش مسدود می کند.گذر تو از من جز غم و اندوه ارمغانی برایم نداشت… تنها تو بودی که با رفتنت رها شدی…. تو از من عشق و خاطراتم رها شدی و رفتی تا پر بگیری، به اوج برسی و آنقدر از ردپای تنهایی من دور شوی که دیگر هیچ اثری از من نباشد و من… من اینجا می مانم، با عطر نفسهایت زندگی می کنم، با یاد چشمانت می گریم، با رویایت می خوابم و در خیالاتم دستان گرمت را می گیرم و می سوزم و می میرم….
ای کاش می آموختم که بی تو زندگی جاریست، جز تو آروز هم هست و نبودت آخر خط نیست؛ اما نیاموختم و ندانستم و حالا مرگم فرارسیده، آرزوهایم سراب است و… آرزوهایم سراب است و آخر خط مانده ام! آخر خط!

دیدگاهتان را بنویسید