مهستی (مَهسَتی) گنجوی، شاعر و رباعیسرای شهیر ایرانی است که در سدههای پنجم و ششم قمری در شهر گنجه میزیسته است. اگرچه نام مهستی گنجوی، نسبت به عمق و هنر اشعار او، چندان مشهور نشده، اما بسیاری از صاحبنظران عرصهی شعر و ادب، او را بعد از خیام، برترین رباعیسرای تاریخ ادبیات فارسی میدانند.
اشعار مهستی دارای عمق مفهومی بالایی است که تنها با خواندن اشعار قابل درک است؛ هنری عمیق و شگفتانگیز که شاید مطالعهی بخشهایی کوتاه از دیباچهی نوشته شده توسط رفائیل حسینوف، مصحح کتاب رباعیات مهستی گنجوی حق مطلب را بهتر ادا کند:
«مهستی در سال ۱۰۹۲ میلادی در گنجه پا به دنیا گذاشته است. علاوه بر طبع شعر، موسیقی را خوب میدانست و شطرنجباز ماهری بود. وی در ادبیات شرق مانند خیام یکی از بزرگترین استادان رباعی شناخته شده است… در رباعیات مهستی قلبی نازک و سرشار از عشق میزند. شاعر، خوانندگان خود را به لذت گرفتن از زندگی و زیباییهای آن دعوت مینماید. شخص انسان، عشق، افکار، آرزوها و اعمال نیک وی در رباعیات شاعر مترنم است…
مهستی در ادبیات خاور از اولین مبشران آزادی فکر میباشد. وی در رباعیات خود مسايل اجتماعی را مطرح کرده، بیعدالتی و نارساییهای زمان را به باد انتقاد گرفته است…»
رباعیات منتخب مهستی گنجوی
در ادامه چند رباعی منتخب از میان اشعار مهستی گنجوی آورده شده که امیدوارم از مطالعهی آنها لذت ببرید:
در وقت بهار جز لب جوی مجوی
جز وصف رخ یار سمنروی مگوی
جز بادهٔ گلرنگ به شبگیر مگیر
جز زلف بتان عنبرین بوی مبوی
بازار دلم با سر سودات خوشست
شطرنج غمم با رخ زیبات خوشست
دائم داری مرا تو در خانهٔ مات
ای جان و جهان مگر که با مات خوشست
جان در ره عاشقی خطر باید کرد
آسوده دلی زیر و زبر باید کرد
وانگه ز وصال باز نادیده اثر
با درد دل از جهان گذر باید کرد
در رهگذری فتاده دیدم مستش
در پاش فتادم و گرفتم دستش
امروز از آن هیچ نمیآید یاد
یعنی خبرم نیست ولیکن هستش
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خوار شوی
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا با نفس باز پسین یار شوی
چقدر جالب، اسم ایشون رو نشنیده بودم. شعری که از ایشون گذاشتید هم خیلی زیباست. سپاس از معرفی این شاعر پارسی. 🙂
سپاس از شما
متأسفانه مهستی گنجوی از شعرای کمتر شناخته شدهی فارسیه و هرچند که شاعر زبردستی بوده اما متأسفانه خیلی به آثارش پرداخته نشده…
ممنون از معرفی شاعره و اشتراک گذاری برخی ابیات ایشون. قدری راجع به آثار باقیمونده ازیشون بیشتر میگفتید مثلا چند بیت رباعی ازشون امروزه موجوده؟ یا کتاب دیوان اشعارش آیا جزو کتب چاپ شده و قابل خرید هست یا خیر؟
راستیاتش با اسم ایشون در کتابچه ای قدیمی از مرحوم مادرم بنام مشاعره آشنا شدم و از دیگر شعرای زن غیرمعاصر در کتاب اشاره به طاهره قره العین شده بود. سبک سرایش این خانم طاهره برای خودم جذاب و ریتم خاصی داشت. مثلا این شعر رو در ایام نوجوانی و جوانی خیلی دوست داشتم:
در ره عشقت ای صنم، شیفته بلا منم
چند مغایرت کنی با غمت آشنا منم.
پرده به روی بستهای، زلف به هم شکستهای
از همه خلق رستهای، از همگان جدامنم.
البته شعرش ادامه دار هست.
از دیگر شعرای زن که شعرهاش به دلم می نشست سیمین بهبانی بود نظیر این شعر:
گر بوسه می خواهی بیا یک نه دو صد بستان برو
اینجا تن بیجان بیا زینجا سراپا جان برو
صد بوسه ی تر بخشمت از بوسه بهتر بخشمت
اما ز چشم دشمنان پنهان بیا پنهان.
شاعر دیگر صادق سرمد:
لبت را دیگری بوسد، منت وصف دهن گویم؟
تنت با غیر میخوابد، منت سیمین بدن گویم؟
کسی مدح عسل گوید کز آن شیرین بود کامش
تو بر کام رقیبانی منت شکر دهن گویم
شعر ادامه دار دیگر از فروغی بسطامی:
یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت.
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت.
چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد.
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت.
خلاصش اینکه ازین سبک اشعار خیلی لذت می بردم و یادم میاد در اوایل ورود به دانشگاه این ابیات ۴ شاعر رو با خط خوش و خودکار ۴ گوشه یک نامه عاشقانه برای خانمی نوشته بودم که هیچ وقت بدستش نرسید!
کاملاً حق با شماست و سعی میکنم در روزهای آینده اطلاعات بیشتری دربارهی ایشان جمع آوری و منتشر کنم.
ممنون از شعرها و شعرایی که معرفی کردین. من چون به شخصه به رباعی علاقهی زیادی دارم بیشتر به دنبال پیدا کردن رباعیسراها میرم اما همیشه خوندن شعر شعرا و آشنایی با آثار اونا برام جالبه و ممنون که این اشعار را با من به اشتراک گذاشتین.
در مورد نامه هم بگم که تجربه نشون داده که خیلی از نامهها برای نرسیدن هستن و منم از این نامههای نرسیده داشتم و خاطرهی نرسیدنش هنوز هم توی ذهنم باقی مونده…
آرش مدتیه میام کامنت بگذارم تو پیج دوستی و می بینم بعد از کلی نوشتن دارم تو باتلاقی دست و پا میزنم که شاید بدرد صاحب وبلاگ و خوانندهاش نخوره. لاجرم تهش کاتش می کنم و یا تو وب خودم پیست میکنم یا اصلا منتشرش نمیکنم تو کلیپ بوردم میمونه…
ته پاسخ کامنت قبلی نوشتی تجربه نشون داده نامه عاشقانه برای نرسیدن خلق میشه. چند وقتیه از خودم می پرسم من برا چی خلق شدم؟ قرار بود به کجا برسم که نمیرسم؟ آیا عاشقانه بودن ترکیب این همه سلول و پیدایش من و بزرگ شدنم؟ یا تصادفا (یا حتی جبرا) چندتا ملکول همدیگه رو یافتن و من شکل گرفتم. میدونی آرش دانشگاه رفتن و ادامه تحصیل دادن ذهن آدمو باز میکنه و کتابخونی یا مراوده با آدما ذهن رو پر از فکرای جورواجور میکنه. شاید اگر سوالاتم رو بزارم تو وب یک آدم عادی یا اگر از یک کودک بپرسم بنظرت چه عکس العملی داره؟ اصلا براش این چرایی پیدایش علامت سوال هست؟ یا رنج هست یا لذت؟
کاش با فرضیات یا واقعیت ماشین زمان برگردم به عقب و به اون عوامل بوجود آورنده بگم دست نگه دارید، قرار نیست من به جایی برسم؟ چرا داری یک جا رو تو این شاکله هستی به من اختصاص میدی؟ یا برم به آینده و ببینم آیا نقشم واسط بوده و قرار بود از نسل بعد من یکی پیدا بشه که پاسخ سوالاتم رو یافته و هیچ احساسی از رنج یا لذت زندگی نداره یا اگرم داره ماهیت احساسش چی هست؟ آیا در آینده چندتا ملکول یا ماده انرژی زا میزنن به بدن نسل دهم از پشت من و ساکت میشینه زندگیشو میکنه یا قراره دنیا رو بهم بریزه؟ یا قراره دنیا رو بسازه؟
شاید شکی در این نباشه که مفهوم و علیت وجودی تک به تک ما حداقل برای خودِ ما مبهمه و نمیشه دقیقاً تشخیص داد که هدف اصلی وجود ما چی هست. در سادهترین حالت حتی ذرات زیرِ اتمی هم ماهیتهای چندگانه دارن و با هر نگاه و نظری، یه برداشت از وجود اونها میشه. دیگه انسان با این پیچیدگی جای خود دارد. توی دنیایی که در خوشبینانهترین حالت کمتر از ۱ میلیونم درصد از اون شناخته شده و هر روز دانستههای جدی شناخته میشن و دنیاهای جدید کشف میشن، درک حقبقت هر انسان هرگز در دایرهی فکری بشر نیست و ابهام وجودی همیشه بوده و خواهد بود. شاید دلیل رشد علم و به موازات اون، رشد خرافات هم همین باشه. با این حال نظری شخصی من اینه تنها کاری که هر کدوم از ما میتونه انجام بده اینه که با یه گام به سمت جلو، حتی خیلی کوچیک (در حد نوشتن وبلاگ!) به وسعت پیدا کردن اندیشه بشری کمک کنه. به امید روزی که ۱ میلیونم درصد حقایق ناشناخته باشن و مابقی شناخته شده… هر چند که سوی مقابلی هم هست و به قول خیام:
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی.