داستان روزگار تنهایی / بخش چهارم / نیمکت
گوشهای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایهی بید مجنونی که خزان برگهایش را ربوده بود، بارش آرام دانههای برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای…
۰ دیدگاه
۲۹ آذر ۱۳۹۵
گوشهای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایهی بید مجنونی که خزان برگهایش را ربوده بود، بارش آرام دانههای برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای…
نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور…
صبح روز بعد... چشمانش بسته بود اما لبخند بر لبش نشسته بود، ساکت و بی حرکت، در تخت خوابش غرق شده بود. آرامشی عجیب همه چیز را فرا گرفته بود،…
یک روز گرم تابستانی، حوالی ظهر، تنها، آرام و سر به هوا در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد. گویی منتظر چیزی بود، آنقدر به آسمان خیره شده بود که…
روزگار ما همواره میگذرد، شیرین و تلخ، روزی غرق در آن میشویم و از آن لذت میبریم و روزی مغلوبش میشویم و سختترین عذابها را تجربه میکنیم... گاه غرق در…