داستان عشق / بخش بیست و هفتم / سیاهی
تو می رفتی و از من دوری می شدی ، شاید از من می گریختی ، شاید هم از من سیر شده بودی ، اما من ، نقش من در…
تو می رفتی و از من دوری می شدی ، شاید از من می گریختی ، شاید هم از من سیر شده بودی ، اما من ، نقش من در…
تو تغییر کردی ، این را در چشمان بهت زده ات می دید ، چیزی در تو بود که نمی توانستم بفهمم ، به من نمی گفتی اما رازت را…
کسی چون تو تو که رفتی از دیارم رو به تو آغوش زیاده داشتنی ها سهم قلبت عمر من که رو به باده کاشکی ای یار قدیمی من نبودم سر…
نمی توانستم تحمل کنم ، باید دل را به دریا می زدم و نزد تو می آمدم ، اما چه حرفی برای گفتن بود ، از چه باید سخن می…
آخر قصه همینه بازم این لحظه یه تکرار تویی و میدونه خالی من....قصاصو چوبه یه دار اینجا دیگه ته خطه از یه دنیا راه خاموش باید از هرچیزی رد شم…
اینجا دیگه ته خطه منم و آخر این کار وقت تسلیم شدن من قصاص و این چوبه دار لحظه تصمیم تو شد ختم این بازی پر درد حکم امروز تو…
باور نمی کردم آنچه که دیده بودم را ، آنچه که به درد می آورد قلبم را ، آنچه که حقیقت داشت ، چشمانم دروغ می گفت ، این تنها…
بازهم گام هایم مرا به سوی تو می کشاند ، این چشمان من بود که تنها در جستجوی تو بود ، دستانم گرمای دستانت را از من طلب می کرد…
چشمم را که باز کردم خود را اسیر بستری سرد دیدم ، گویی در یک قدمی مرگ بودم ، فرشته مرگ را می دیدم که به عیادتم آمده ، گویی…
کسی چون تو ... تو که رفتی از جهانم رو به تو آغوش زیادست داشتنی ها سهم قلبت آنچه داری حق عشقست کاش ای یار دیرین من نبودم سر راهت…