داستان عشق / بخش چهاردهم (پایانی) / دارالمجانین
دارالمجانین آخرین قسمت از فصل اول داستان عشق بود ... در حیرتم از آنچه رخ داده ؛ نمی توانم باور کنم آنچه بر سرم آمده ، او خیانت مرا دید…
دارالمجانین آخرین قسمت از فصل اول داستان عشق بود ... در حیرتم از آنچه رخ داده ؛ نمی توانم باور کنم آنچه بر سرم آمده ، او خیانت مرا دید…
شانه به شانه راه می رفتیم و دست در دست هم از عشق می گفتیم ، از رویاهای مشترکمان ، از دنیای رنگارنگمان ، از زندگی پر نشاط آینده ،…
این عشق است و سزایش خیانت ، حال که او مرا تنها گذاشته و با کس دیگری است من هم باید کاری کنم ، دیگر نشستن در این گوشه دلگیر…
گویی دیگر راهی ندارم ، باید بپذیرم که تو ، عشقم ، همه وجودم مرا تنها گذاشته ای و رفته ای ، تو رفته ای و راهت را از من…
هر چه زمان می گذرد صبرم کمتر و کمتر می شود و افکار مخوف بیشتر و بیشتر مرا به خود می خواند ، تو نیستی و نبودت آتشی است بر جانم .…
چندی است که از تو بی خبرم ، چندی است که نه تو را دیده ام و نه صدایت را شنیده ام ... چند روزی است که مرگ هم خانه…
چشم در چشم باد می روی بی من به سوی آنجا که منی نیست تویی نیست هیچ نیست آنقدر منفور آنقدر تنها آنقدر دور مرا می بینی تو را می…
چشمان اشک بارم خبر از تغییری عظیم می دهند ، تغییر متفاوت از آنچه تا به حال تحمل کرده ام ، صدای پای عشق نزدیک تر از همیشه است و…
با او از حسی که داشتم گفتم ، از آتش درونم ، اما او بی توجه به حال من چیزی گفت که هنوز در بهت و حیرتش به سر می…
چشمانم در چشمانش چیزی می دید فراتر از آنچه تا به امروز دیده بود ، دنیایی بی انتها ، دنیای پر از شور و هیجان ، دنیایی به وسعت همه…