داستان عشق / بخش دهم / رنگ خیانت

You are currently viewing داستان عشق / بخش دهم / رنگ خیانت

هر چه زمان می گذرد صبرم کمتر و کمتر می شود و افکار مخوف بیشتر و بیشتر مرا به خود می خواند ، تو نیستی و نبودت آتشی است بر جانم . بی تو زندگی یعنی هیچ و حال من بی تو مانده ام ، تک و تنها در این دیار غریب ، همه چیز رنگ غربت دارد و لحظه به لحظه در باتلاق تنهایی فرو می روم ، گام به گام از تو دور می شوم بی آنکه بدانم به کدامین گناه باید تو را از دست بدهم … تو که امید من به زندگی بودی ، حال با نبودت امیدهایم به یاس مبدل گشته و آینده در چشمم تیره و تار شده ، گنگ و بی هدف در خاطرات چیزی را جستجو می کنم که به من بنمایاند که خطایم چه بود ، اما هر چه بیشتر در این خاطرات فرو می روم دل تنگیم بیشتر می شود ، بیشتر و بیشتر …
تو که روزی امید من بودی مرا در روزهایی تنها گذاشته که مرا به یاد گذشته تاریکم می اندازد ؛ کاش تقدیر من اینگونه نبود ، کاش راه من این نبود ، کاش تفکرم جور دیگری بود ، اما تو با رفتنت مرا تنها گذاشته با روز هایی که رنگ خیانت دارد . رنگی به سیاهی کاری که من با سایرین کردم و حال خود اسیر آن شده ام . فکر این که خود اسیر تله یک شکارچی چیره دست شده باشم مرا رها نمی کند و لحظه ای مرا آرام نمی گذارد ، هر چه به خود تلقین می کنم که تو بازخواهی گشت و مرا از این تنهایی نکبت بار می رهانی ، اما حسم چیز دیگری می گوید ، گویی این گذشته لعنتی نمی خواهد رخت از من بر بندد و من هنوز غرق در آن روزهای کثیف هستم ، گویی این سرنوشت من است که ، شکار کنم و شکار شوم و خارج از این ، هیچ چیز در انتظار من نیست …
فکر خیانت همچون خوره مرا می خورد و تو نیستی که بر روشن کنی اتفاقی که افتاده را ، نیستی که با عشق پاکت مرا در بر بگیری و اشک هایم را پاک کنی و عاشقانه هایم را بشنوی و لبخند را مهمان چهره غم بارم کنی ….
داستان من به مانند آن داستان قدیمی است ، چاه کنی که اسیر چاه نفرت انگیزش شده است ، من که روزی سرمست از انتقامی دروغین عشق پاک انسان ها را به سخره می گرفتم و زندگی ها خراب می کردم ، اینک خود اسیر چاهی شده ام که خود کنده ام و من مانده ام و عشقی که رفت و قلبی که شکست ، تنها و بی کس در این کنج شوم … باز هم من می مانم و آینده سیاهم بی هیچ عشقی و یاری … بی هیچ آرزویی … بی شک این تقدیر من است !

دیدگاهتان را بنویسید