پایان / قسمت چهارم / اولین بار

You are currently viewing پایان / قسمت چهارم / اولین بار

اتاقی تاریک با پرده هایی کشیده ، دیواری سیاه و در ِ بسته ، نوری نبود و تنها تاریک بود و سکوت . به سختی می شد جایی را دید و همه چیز از در رنگ سیاهی غرق شده بود درست مثل سایه ای که در کنج اتاق ، آرامش پیش از توفانی را احساس می کرد .
صدای دو نفر این آرامش را به هم زد ، صداهایی پر از شور و هیجان زندگی ، صدای روشن شدن کولر ارمغانی جز اختلال در آرامش اتاق نداشت و موج بادی که به پرده می خورد طیف هایی گسسته از نور را میهمان اتاق کرد . حالا همه چیز قابل رویت بود …
بازم نمی دونم کجام ، اینبار توی یه اتاق سرد و بی روحم ، یه اتاق با در و دیوار سیاه ، یه پنجره بزرگ ، یه تخت خواب ، چند تا کمد و یه سری وسایل شخصی پسرونه … حداقل می تونم تشخیص بدم که اینبار اومدم تو اتاق یه پسر ! این که الآن کجام مهم نیست ، در واقع اینکه چطور مُردم مهمه ! چرا باید یه نفر منو بکشه ؟ اصلا چرا بعد از دیدن مرگم باید اینجا باشم …
صدای دو نفر به اتاق نزدیک و نزدیک تر می شد و خبر از اغتشاشی می داد که بزودی اتاق را فرا می گرفت .
صداها نزدیک و نزدیک تر می شد ، هرچند بریده بریده و نامفهوم حرف می زدن ، ولی مگه امکان داشت که صدای عشقم رو نشناسم ، مگه می شد نفهم که کی پشت اون دره … ولی … ولی صدای اون پسر … برام آشنا نبود … اصلا چرا باید عشق من توی خونه ی یه پسر دیگه باشه … سوالای زیادی تو سرم بود که صدای چرخیدن دستگیره در رشته افکارم برید ، دیگه وقتش رسیده که بفهمم چرا اینجام !
چند لحظه ای یه نفر دستگیره رو از پشت در گرفته بود ، چند لحظه بعد در باز شد و دقیقا همون چیزی رو دیدم که حتی نمی تونستم بهش فکر کنم ! عشق من تو آغوش یه نفر دیگه بود و غرق در خنده و شادی … هنوز اون پسر پشتش به من بود و من فقط می تونستم عشقم را ببینم ، غرق توی خیانت به من !
پسر چرخید ، همونی بود که منو کشت ! همونی که منو زیر گرفت ! اون حالا بغل عشق منه ! چه اتفاقی داره اینجا میفته ؟ چرا داره اینجوری میشه ؟ اینجا چه خبره …
دیگه حتی نمی تونستم نگاه کنم و به زور می تونستم چشمامو ببندم … صداهای آزاردهنده اونا همه وجودم رو شکنجه می داد … از جام نمی تونستم تکون بخورم … دلم می خواست دوباره بمیرم ، زمین دهن باز کنه و همه چی تموم بشه ، آخه من چرا باید اینجا باشم و این چیزا رو ببینم …
نمی دونم چند دقیقه با این فکرا گذشت و چند دقیقه روح و تنم لرزید ، به خودم که اومدم صدای گریشو می شنیدم …
– عزیزم چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
– چیزی نیست .
– عزیزم به من بگو ، بگو .
– آخه …
– آخه چی ؟ من و تو دیگه الان یه نفریم ، غریبی نکن ، بگو عشقم .
– من … من …
– تو … تو چی ؟
– من … من اولین بارم بود . اولین بار بود …
– منم اولین بارم بود ، این که اشکالی نداره …
– آخه … آخه من فکر نمی کردم اینجوری باشه
– پس فکر می کردی چجوری باشه ؟
– اینجوری … با تو … من همیشه فکر می کردم با اون باشه …
و دوباره صدای گریش بلند شد اشکش جاری و آروم توی بغل پسر آروم گرفت …

دیدگاهتان را بنویسید