تاریکخانه / زندان تاریک

You are currently viewing تاریکخانه / زندان تاریک

زیباترین لحظه زندگی آنگاه است که ما در کنج زندان تاریک دل خود یکدیگر را اسیر کرده ایم و تنهامی توانیم به تماشای این جنگ سرد بنشینیم !
شکنجه ها فزونی می یابد و شکست ها سخت و سخت تر می شود . تو مرا آزار می دهی و من تو را ، نفرت ها نمایان می شود و عشق ها نابود …
شاید همین آنِ قبلی باشد که ما عاشق بودیم ، شاید همین چند لحظه پیش بود که به هم فکر می کردیم و غرق در مهر هم بودیم ، درست مثل همین الان که در فکر هم هستیم ، در فکر نابودی هم و در آرزوی نیستی هم !
تو تنها می خواهی مرا از سر راهت برداری و من تنهای می خواهم از تو بگذرم ، این همه داستان عشق ماست…
دقیقا نمی دانم که این مفهوم ساده چرا اینقدر برای ما نامفهوم است ! نمی خواهی باشم و نمی خواهم باشی ، به همین سادگی ، همین بازی ساده ، سخت ترین لحظات ما را در کنار هم رقم زد و نفرت های ما را برانگیخت و تو را در مقابل من و مرا در مقابل تو قرار داد . آنقدر یکدیگر را شکنجه کرده ایم که دیگر حتی نای ادامه این آزار ها را نداریم و گویی این عذاب الیم و این رنج بی پایان را به خود ارزانی کرده ایم ، درست برای اینکه فراموشی را آسان کنیم .
دست آخر هر دوی ما می رویم ، چه از کنار هم ، چه از این دنیای تباه و آنچه می ماند زخم های عمیق و خونباری است که از این رابطه بیمار بر روح و تن ما باقی مانده است و زندگی ما در گره ب بیماری هایی که از این دردها ناشیست ادامه می یابد !
می شود ساده تر فکر کرد و راحت تر از این دور باطل گذشت و آسان تر از این نبرد دست کشید و صلحی برقرار کرد و پایان را بی درد ساخت ، بی هیچ درد و رنجی ، اما …
اما جنگ همه دنیای ماست و شکنجه روح ، شیرین ترین سرگرمی ما !

دیدگاهتان را بنویسید