داستان عشق / بخش چهاردهم (پایانی) / دارالمجانین

You are currently viewing داستان عشق / بخش چهاردهم (پایانی) / دارالمجانین

دارالمجانین آخرین قسمت از فصل اول داستان عشق بود …
در حیرتم از آنچه رخ داده ؛ نمی توانم باور کنم آنچه بر سرم آمده ، او خیانت مرا دید اما باز هم مرا تنها نگذاشت ، عشق عجب حس غریبی است ، آیا حس من هم عشق بوده که اگر بوده پس چگونه راضی به خیانت شده ام ، حال باید چه کنم ، خیانت و عشق ، دو واژه متضاد که تا امروز آن ها را آنقدر قریب ندیده بودم ، گویی نیمی از من درگیر خیانت است و نیمی درگیر عشق …
او عشق را به من ثابت کرد ، هر چند خودش شکست ، هرچند احساسش لگد مال شد و دنیایش به دست من ویران شد ، منی که از عشق تنها ادعایش را دارم و در عمل هرزه ای بیش نیستم ، نمی دانم با این حس پشیمانی ، با این حس هرزگی ، با این حس نابودی چه کنم ؟ نمی دانم بدون او چگونه زندگی کنم ، نمی دانم با او چگونه زندگی کنم …
سرگشته و حیران مانده ام در دو راهی تردید ، از طرفی نمی توانم خود را ببخشم و از سویی دیگر نمی توانم از فکرش بگریزم ، این عشق در آمیخته با خیانت بلایی خانمان سوز است که مرا همچون موریانه می خود !
کاش می توانستم زمان را به عقب بازگردانم ، کاش می توانستم این خاطرات سیاه را از ذهن هردویمان پاک کنم ، کاش می توانستم انسان باشم ، اما این ها تنها خیالی است برای فرار از آنچه به وقوع پیوسته ، فرار از دنیای آبادی که با دستان خودم ویرانش کردم ، فرار از عشقی که خود به نکبت کشیدمش !
.
.
.
زندگی من تنها در همین خاطرات خلاصه می شود ، خاطراتی که مرا مجنون کرد و به کنج این دارالمجانین انداخت . حالا من مانده ام و چند خط خاطره سیاه ، خاطراتی که تنها داشته من از زندگی پر درد من است ، خاطراتی که مرا به جنون کشاند و همه چیز را از من گرفت ! خاطراتی که زندگی هر دوی ما را نابود و بیهوده کرد !
اما هرگز نمی توانم درک کنم که چرا پس از این سال ها ، او هنوز هر روز به دیدار من می آید و از عشق می گوید ، از عشقی که من نابودش کردم و او سعی در زنده کردنش دارد …
شاید او هنوز امیدوار است که من عاقل شوم و به راه عشق بازگردم اما افسوس که نمی خواهد باور کند عاشق عاقل نمی شود …

دیدگاهتان را بنویسید