داستان عشق / بخش سوم / دنیای رویایی

You are currently viewing داستان عشق / بخش سوم / دنیای رویایی

هنوز به حال خود بازنگشته ام ، گنگ و مبهم می نگرم به آنچه بر می گذرد ، آنچه قلبم می گوید و آنچه حسم می بیند . دیگر  یارای مقابله با این همه سردرگمی را ندارم … باید بیابم آنچه مرا بدین روز انداخته است ، آنچه مرا از خود بیخود کرده است و وهم را بر من ارزانی داشته است .
برون رفت از این خانه پوشالی و گام نهادن در کوچه های حقیقت کاری بس دشوار و عجیب است … کوچه پس کوچه های این شهر به من حسی می دهند که هرگز نچشیده ام ، حسی به وسعت آسمان و قدرت صاعقه … قلبم ناتوان از دریافتن مفهوم احساسی به این عمیقی است ، هنوز ندای درونی ام مرا به خود می خواند و روز و شب را از من گرفته و خواب را از چشمان حزینم ربوده است . این حس بر خلاف همه آنچه تا کنون شناخته ام مرا به خود می خواند و به هیچ کس و هیچ چیز جز من ، من حقیقی من کاری ندارد و به مانند آتشی خانمان سوز زیر خاکستر قلب یخ زده من مستور است و  نهان  ؛ این توفان ویرانگر در راه است … ترس از شکست مرا مات و مبهوت خود کرده و این بهت بی پایان درصدد نابودی آینده ایست که همه عمرم را به آرزوی یافتنش تلف کرده ام ….
اما این همه آن چیزی نیست که در من می گذرد ، روی دیگر این حس عجیب ، امید است و آرزو … گویی فانوس راه سیاه زندگی من خود من هستم ، می بینم بیش از آنکه باید دید و حس می کنم بیش از آنکه باید چشید ، درکوله بار تهی ام توشه ای بس عجیب و وسوسه انگیز دارم ، توشه ای که با من است و مرا به راهی می خواند که ایمان دارد که منتهی به خودش خواهد شد ! جسمم اما مجذوب این نجوای مبهم است به گونه ای که دیگر حتی گام برداشتن های ساده من بی نظم و بی هدف نیست ، گویی اینبار پایانی جدید در انتظار پرسه های سرگردان هر روز من است …
امروز در این فکرم که چقدر کارهای من عجیب بوده است ، هر روز به یک امید سر می کردم ، یافتن او که هرگز یافتنی نیست … همه چیز به کسی ختم می شد که ایمان داشتم یک رویای کودکانه است . آروزیی محال اما جذاب که عمرم صرف یافتنش شد….. اما به یکباره همه چیز دستخوش تغییر شد . شاید تا دیروز آرزوی من یافتن او بود اما امروز هزاران فکر دیگر همچون موریانه به جانم افتاده ، او کیست ؟ او چیست ؟ او کجاست ؟ آیا تا به امروز او را ندیده ام ؟
قدم هایم در این کوچه های بی پایان به سوی کسی در حرکتند که اینبار به دنبال تصوری واقعی از او هستم ، دیگر عمر دنیای رویایی من به پایان رسیده است و باید گام در دنیای حقیقی بگذارم و از پیله ای که به دور خود تنیده ام خارج شوم ، واقعیت را ببینم و تقدیر را درک کنم ، دنیا ورای آن چیزی است که تا به امروز می دیدم …

دیدگاهتان را بنویسید