داستان عشق / بخش ششم / حسی دیگر

You are currently viewing داستان عشق / بخش ششم / حسی دیگر

چشمانم در چشمانش چیزی می دید فراتر از آنچه تا به امروز دیده بود ، دنیایی بی انتها ، دنیای پر از شور و هیجان ، دنیایی به وسعت همه خوبی ها ، این آنچه بود که چشم من از او می یافت . صدایش زیباترین آهنگی بود که تا به امروز شنیده بود و با هر کلمه دنیایی از رویا مرا فرا می گرفت و ترس پایان سخنش مرا می لرزاند ، دستانم در مقابل دستان گرمش به سنگی سرد مبدل گشته بود و هیچ نبود ، قلبم اما روی دیگر داستان بود ، آتشی در خود داشت به سان خورشید و با شرر های بی پایانش وجودم را به لرزه انداخته بود ، عرقی سرد بر پیشانیم و حریقی جوشان در درونم زبانه می کشید ، حریقی که مرا در خود می سوازند بی آنکه دلیلش را بدانم و درک کنم که از چه می سوزم ، این بار هم حسی دیگر را تجربه می کردم ، حسی نا آشنا تر از آنچه که تا به امروز دریافته بودم …
حسی لذت بخش ، حسی که روح سرد مرا گرم کرده بود ، روحم را در آتشی یافتم که هرگز تجربه نکرده بودم ، شاید هیچگاه آنقدر به روحم نزدیک نبودم ، هیچگاه قلب و روحم اینقدر با هم هم آواز نبودند و هیچگاه اینگونه خود را در دام خود نیافته بودم ، اما در این لحظات تردید راهی ندارد و هر چند می دانم که پاسخ نفرت ، نفرت است و هر عصیان گری دست آخر سزایش عصیان است اما امروز ، روز من است و روز احساس من ، باید حس کنم آنچه او بر من ارزانی داشته و لذت ببرم از حسی که دارم و برای یک بار هم که شده پس از آن روزهای نفرت انگیز از زندگی لذت ببرم لذتی که مدت هاست خود را از آن بی بهره کرده ام و امروز که در خود حسی می بینم که مرا شاد می کند از این شادی بهره مند شوم و لحظه ای هم که شده از دنیای بی رنگم خارج شوم و کوچ کنم به آنجا که راهی باشد جز انتقام .
دستانش را دستانم گرفتم و خیره در چشمانش به نظاره دنیای جدیدم پرداختم ، خورشیدی پر فروغ تر از همیشه در آسمانی آبی ِ آبی ، کوه هایی سر به فلک کشیده و پر برف و رنگین کمانی درخشان به مانند پلی آنها را به هم متصل کرده بود ، سرزمینی سبز ، خرم و زنده ، چیزی که تا به حال در هیچ خواب و خیالی هم ندیده بودم ، تنها زیبایی بود و زیبایی…
ناخودآگاه در دل خود آرزو کردم کاش همینطور که دست در دستان او داشتم به این دنیا رهسپار می شدیم و شادی هایمان را در این دنیایی رنگارنگ تقسیم می کردم به دور از هر حس ویرانگری تا به ابد جاودان می شدیم و دنیایمان را برای هم می ساختیم …

دیدگاهتان را بنویسید