داستان روزگار تنهایی / بخش سی و چهارم / دلتنگی غریب
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
این روزها هر از گاهی که به آینه مینگرم، حس دلتنگی غریبی مرا فرا میگیرد. شاید هنوز چیزی در گذشته باقی مانده است که مرا دلتنگ خود میکند و شاید…
کتابچه را که ورق میزد دیگر ذهنش همراهش نبود. آنچه میخواند، چیزی نبود که دلش میخواست. به یاد دوران نوجوانیش افتاده بود. دوران نقابهای خودش و زندگی گذرانش، دوران عشقهای…
سایهی سیاهی زنده ولی چو مُرده نای نفس ندارم از زندگی پشیمان جانِ قفس ندارم در کنج هر اتاقی در سایهی سیاهی این منِ مانده تنها در حسرت رهایی راهیِ…
بگذار برود سعی کردی تغییر کنی، نه؟ بیشتر سکوت کردی سعی کردی مهربانتر باشی زیباتر کمتر متغیر، کمتر بیدار اما وقتی میخوای هم میتوانستی حس کنی در خواب و خیالش…
غربت بیپایان تو دوری از من و دنیام داری با من غریب میشی میخوام نزدیک تو باشم تو داری دورتر میری یه نفرت ساختی از عشقم همیشه از…
تب سرد جدایی از آهنگ لبخندهای گرمت لحظه لحظه زندگی مرا تلخ تر از روزی ساخته که رفتی... سرمایی غریب بند بند وجودم را فراگرفته و لحظه ای مرا رها نمی…