جومونگ / بخش بیست و دوم / جشن

You are currently viewing جومونگ / بخش بیست و دوم / جشن

همه مقامات که فکر می‌کردن شاه تاریخ عروسی فرهاد پنجم رو میخواد بگه میخ کوب شدن، البته این وسط قیافه های تسو و یونگ پو دیدنی بود، داشتن شاخ در می‌آوردن، فرهاد ادامه داد: امیدوارم به پای هم پیر بشن و یه عمر با هم زندگی کنن، همه باید برای یه جشن باشکوه حاضر بشن، زیاد وقت نداریم… حالا همه می‌تونین برین.

جومونگ که داشت بال در می‌آورد رفت سراغ فرهاد و یه تعظیم ۲۷۰ درجه کرد و گفت: نمی‌دونم چه طوری ازت تشکر کنم، خیلی آقایی.

فرهاد: خاک تو سرت، تو مثلاً قراره امپراتور بویو بشی ، از الان باید کلاس بالا باشی، ناسلامتی زن گرفتی، این بچه بازی هارو بنداز دور، برو برا جشن آماده شو.

جومونگ از قصر خارج شد، اونور تسو و یونگ پو رفتن سراغ سوسانو که همدیگه رو در اتاق سوسانو دیدن، تسو که دید از برادرش هم نارو خورده بدجور حالش گرفته شد و رفت تو اتاقشو و همینجوری گریه کرد و زیر لب زمزمه کرد، رفتی و نوشتی که از دروی من ملالی نیست…

یونگ پو به سوسانو گفت: عزیزم جریان چیه؟ این جومونگ چی میگه؟ میخوای بکشمش با هم فرار کنیم؟

سوسانو: یونگ پو یه چیز میگم کوپ کنی، مطمئنم کوپ می‌کنی اگه بگم تو عاشقی پیچوندمت، دق می‌کنی اگه بگم برو میخوام نبینمت!

یونگ پو که داشت از تعجب شاخ در میاورد گفت: آره باور کن کوپ کردم، آره، ولی تو ارزش نفرین نداری، لیاقت با من بودن، کوپ می‌کنی اگه بگم خیلیا مثل تو بودن!

یونگ پو هم رفت تو اتاقش نشت بلند بلند آواز خوند، گل پونه ها و مرغ سحر و…. [گفته میشه دیوان غزلیات، رباعیات، دوبیتی جات و مثنویات یونگ پو با نام سوسن راز قبل از حافظ و سعدی و… موجود بوده و منبع تمامی داستان ها و لغت ها از جانگ بوگو و چهل دزد بغداد تا یونگ پو و شیرین ( نام یونگ پو بعدها و در اثر حمله مغول در تاریخ به خسرو و تبدیل شد) بود و اکثر دانشمندان که همگی آن ها از اهالی فنون هستند و در کنار آن هم پلی به گذشته زده اند خاستگاه تاریخ پر تمدن در هم آمیخته ی ایران و کره را در همین تعاملات تاریخی، فرهنگی، هنری، سوسانویی دیرینه بین دو کشور می‌دانند]

بعد از شوت شدن محترمانه و اجباری تسو و یونگ پو، جومونگ که حس غرور ناشی از پیروزی بر رقیبان در وجودش ده ها برابر شده بود در قصر می‌گشت و دستور صادر می‌کرد، انگار که ولیعهد ایران هم هست، سوسانو که جوگیر شدن جومونگ رو میدید بهش گفت: هانی

جومونگ: جونم، بگو عزیزم

– چند روز که خیلی تو جوی، فکر کردی اینجا کجاس؟ قصر بابات؟ یکم خودتو جمع کن، کارا رو خراب نکن، می‌خوای بی سوسانو بشی؟

– نه عزیزم، حسودا نمی‌خوان ما به هم برسیم، فقط از جدایی حرفی نزن هر چی تو بگی.

چند روز بعد و همزمان با عید بزرگ نوروز عروسی مجللی برای این دو نوگل نوشکفته برگزار شد…

توی این جشن عروسی همه سفرا و وزرا و وکلا و… حضور گرمی داشتن و با تکون دادن پرچم و نه چیز دیگه و دست و پای کوبی به شادمانی پرداختند و اون بین مقداری هم قرقره توسط افرادی معلوم الحال به سایرین نمایش داده شد.

چشن بیست و دومین بخش از داستان طنز جومونگ

دیدگاهتان را بنویسید