پایان / قسمت پنجم / صدا

You are currently viewing پایان / قسمت پنجم / صدا

” صدا ” آخرین قسمت از فصل اول داستان پایان است …
فریادهای ناامیدانه وغم بار سایه ای تاریک که در کنج اتاق بی حس و تنها زجه می زد در میان ناله های شهوت باری که با برخورد تن ها ملودی ای بس هوسناک می نواخت گم می شد و اشک هایی که از چشم هایش جاری بود تنها سدی بود برای چشمش که نبیند آنچه روی می داد.

خدایا من چرا اینجام؟ چرا؟ اینجا موندم که ای لحظه ها رو بارها و بارها ببینم و فقط گریه کنم؟ این جهنم منه؟ خدا صدامو میشنوی؟ نمی خوام اینجا باشم، مگه من قراره چندبار بمیرم! چندبار…
نور خورشید از لابلای درختان می تابید و دختری تنها روی صندلی پارک به درختی کهن سال در گوشه ای از پارک خیره شده بود و اشک های به آرامی بر گونه هایش می چکید و بی خبر از کسی بود که در کنارش نشسته بود، سایه ای سیاه که چشمهایش را بسته بود و تنها فریادهای غمبارش به گوش می رسید و گله هایش از خدا گوش فلک را کر کرده بود.
بالاخره دعاهام مستجاب شد، حداقل از اون خونه هرزه ها بیرون اومدم! خدایا شکرت!
– کاش اینجا بودی، کاش اینجوری نمی شد، کاش می فهمیدی که چقدر دوست داشتم، چقدر بدون تو تنهام، درسته که وقتی بودیم تنها بودم ولی حداقل پشتم به تو گرم بود، حداقل می دونستم یه برادر دار، دیگه پشتم به کی گرم باشه؟ دیگه با کی درد و دل کنم؟ دیگه …
احساس می کنم کلا من در گشت و گذارم که بفهمم چقدر احمقم، چقدر اشتباه می کنم و چقدر بی فکرم! بعد از اون اتاق وحشت حالا اومدم روی صندلی داغی نشستم که باید غم خواهرمو ببینم و خودمو لعنت کنم که هیچ وقت اونطوری که باید براش کاری نکردم و گاه و گاهی کمکش کردم و هواشو داستم و همه احساسی که داشتم رو برای کسی گذاشتم که عشق براش تو بغل یه نفر دیگه معنی پیدا می کرد. واقعا جهنم قشنگیه! واقعا! خدایا تا کِی باید توی این دنیا بگردم و زجر بکشم! گناه من اینقدر بزرگه ؟ شکستن دلم تقاص کاراییه که کردم؟ چرا هیچکس صدای منو نمیشنوه؟ خدا …
دخترک با چشمان اشکبار از جایش برخاست و به آرامی به راه افتاد، هنوز کمی از صندلی دور نشده بود که سایه متوجه رفتنش شد، به سمت او رفت و همچون دو همراه با قدمهایی آهسته از پارک خارج شدند!
– چرا اینقدر برا من ناراحتی؟ من که کلا توی زندگی تو نبودم، من که همش به فکر عشق و عاشقی خودم بودم، فکر و ذکرم فقط اون هرزه بود، کاش یک هزارم وقتی که برا اون می ذاشتم برا تو می ذاشتم، کاش یکم آدم بودم، کاش اینقدر خودخواه نبودم، لعنت به این خودخواهی…
صدایی بی تاثیر که تنها برای خودش قابل شنیدن بود و راه به هیچ کجا نداشت، شِکوه های بی هدف و لعنت های بی نتیجه، عذابی ساده که همه چیز را برای سایه ای سیاه،  سیاه تر از گذشته کرده بود.
دخترک هنوز چند قدمی از پارک دور نشده بود که صدایی توجهش را جلب کرد. نفس هایش به شماره افتاد، دیگر توان راه رفتن نداشت، گویی صدایی که را می شنید باور نمی کرد…

دیدگاهتان را بنویسید