خاطرات سیاه / تصور مخدوش

You are currently viewing خاطرات سیاه / تصور مخدوش

زندگی من تنها به مشتی خاطره بدل شده که مرا در خود غرق کرده ، خاطراتی به پوچی زندگی و بی ارزشی احساس . شاید برای من گذشتی از گذشته در کار نیست و این تن خسته باید در گرداب زندگی بیش تر و بیش تر فرو رود و غمگین از آنکه گذشت ، دل شکسته از آنچه گذشت و خسته و شکسته بگذرد …
حسی که این روزها رنگ زندگی من گشته تنها ترسیمی ناشیانه است از همه چیزهایی که روزگاری است که در هوس داشتن شان می سوزم و مدت هاست از من می گریزند ، سهم من از زندگی همین حس تاریک است و تعقیب خوشبختی !
رویایی که هر کجا سراغ از آن می گیرم تنها ردپایی از آن باقی مانده ، گویی همواره من چند گام از خوشبختی جا مانده ام ، مانده ام اینجا ، اینجا که تنها عطر خوشبختی در آن باقی مانده و نشانی جز تنهایی از آن نمانده است . رهایی راز تنهایی من است ، شاید این که من همواره در جستجوی خوشبختی هستم خود انگیزه ای است که آروزست ! اما خوب می دانم اگر گامی به سوی کامیابی برداشته شود کمال را به بار می آورد و کمال رهایی را !
رها شدن از زمین و زمان تجربه ای بس شاد و خوشایند است که گهگاه حس نزدیکی به من دست می دهد ، گاه باورم می شود در یک قدمی خوشبختی هستم و گاه ایمان دارم فرسنگ ها از آن دورم ….
این تنها تصور مخدوش من است و حقیقت در فراسوی زمان رقم می خورد!

دیدگاهتان را بنویسید