– پس اینطوری بود که کم کم نیمهی گمشده خودت رو پیدا کردی؟
– راستش داستان یکم پیچیدس، بذار از یه زاویهی دیگه برات تعریف کنم، لازمه که یکم به عقبتر برگردم. شاید تو خیلی این جنبهی من رو ندیده باشی.
– قضیه داره جالب میشه، از اولم میدونستم آدم با جنبهای هستی ولی نمیدونستم چنتا جنبه داری! الان با کدوم جنبت باید آشنا بشم؟
– دارم جدی حرف میزنما!
– من معذرت میخوام، ادامه بده.
– زندگی من، از همون اوایلش، یه جورایی متفاوت بوده، نه که من آدم متفاوتی باشم و از این حرفا! نه! ولی خب شرایط زندگیم جوری بود که نسبت شرایط عادی مردم فرق داشت. اگه بخوام دقیقاً برات توضیح بدم که چندین ساعت وقت لازمه، ولی خلاصش اینه که خیلی از سالهای زندگیم با یه جور تنهایی گذشت. یه جورایی بچگی و نوجوونی من، بیشتر از اینکه توی مدرسه و پیش خانواده و دوستام بگذره، توی خودم گذشت. در واقع من برای فرار از اتفاقات و احساساتی که برام سخت و دردناک بود، بیشتر از اینکه با اطرافیام در ارتباط باشم و ازشون کمک بخوام، توی خودم غرق شده بودم. حسی که شاید این روزا برام جذاب باشه، ولی اون زمان اصلاً برام شیرین نبود و بدجوری عذابم میداد. همین تنهایی که نتیجهی خلوت بودن اطرافم و عمق کم ارتباطم شده بود، در کنار اینکه اون زمان سن و سالی هم نداشتم و فکرم خیلی درست و حسابی کار نمیکرد، باعث شده بود به جای اینکه به فکر حل مشکل باشم، توی خیالات و توهماتم غرق بشم.
– تنهایی حس عجیبیه، گاهی وقتا درده، گاهی وقتا درمان! نمیشه درست قضاوتش کرد.
– آره، درسته. واقعاً حس عجیب غریبیه.
– ادامه بده…
– هر چقدر که سنم بیشتر میشد روشها و خیالاتم برای فرار این تنهایی فرق میکرد. یه جورایی پیشرفت میکرد مثلاً! دقیقاً یادم نمیاد چند سالم بود، چی فکر میکردم یا چی باعث شد به این فکر بیفتم ولی یه مدت طولانی از نوجوونی من با این فکر سر شد که کِی عاشق میشم، عاشق کی میشم و اون آدم باید چطور آدمی باشه و مشخصاتش چیه. به قول تو نیمهی گمشده من کیه؟
– پس تو هم دنبال نیمهی گمشده میگشتی؟
– آره. شدید. خیلی از شبا با فکر و خیال کسی که بعدها عاشقش میشم، میخوابیدم و خیلی وقتا فکر میکردم که یه دختر باید چه طور باشه و شخصیتش چطور باشه که من عاشقش بشم. توی دنیای خودم یه آدم خیالی ساخته بودم که همیشه باهام بود. هر اتفاقی که اطرافم میافتاد، چه خوب، چه بد، یه صفت خوب به اون اضافه میکرد یا یه صفت بد رو از اون پاک میکرد. همینجوری که من بزرگ میشدم، نیمهی گمشده منم بزرگ میشد و عمق خیالاتش توی واقعیت فکرای منم بیشتر و بیشتر میشد. آدمی که اصلاً وجود نداشت، یه بخشی از من شده بود…
– پس از اون موقع شروع کردی به گشتن دنبال نیمهی گمشدهات؟
– راستش اون سالها خیلی گشتم، حتی یه بارم فکر میکردم که پیداش کردم، ولی خُب گذر زمان خیلی سریع نشون داد که اشتباه میکردم. هرچی که سنم بالاتر میرفت، این خیالا توی ذهنم کمرنگتر میشد و خیلی وقتا فراموش میکردم که اصلاً اینطور فکرایی هم داشتم… تقریباً هیچ اثری از اون آدمی که همیشه با خودم، توی خیالاتم همراهم داشتم، توی زندگیم نبود.
– تا اینکه اونو دیدی؟
– نه! نه! یه شب، تقریباً یه سال پیش، شایدم یکم بیشتر از یه سال، بعد از یه روز سخت و خسته کننده کار، همینجوری رو تخت ولو شده بودم که خوابم برد. از این خوابای عجیب که آدم نمیدونه که خوابه یا بیدار. توی همین خواب بود که دوباره رفتم به سالای قبل و همهی اون فکر و خیالا برام مرور شد. یه جورایی توی خواب، عاشق یه نفر شده بودم، یه نفر که نه چهرهش رو واضح میدیدم نه صداش رو میشناختم. فقط میدونستم اون کسیه که همیشه میخواستم و آرزوی داشتنش رو داشتم. توی اون خواب بود که بعد از مدتها خوشبختی رو احساس کردم.
عشق واقعی نایاب است، و تنها چیزی است که به زندگی معنای واقعی میبخشد.
نیکلاس اسپارکس، کتاب پیامی در بطری