داستان روزگار تنهایی / بخش هشتم / مورنا

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش هشتم / مورنا

– صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم، یه حس متفاوت به همه چی داشتم، هنوز از احساس خوشبختی تو خوابم،‌ خوشحال بودم. چند روزی طول کشید تا کاملاً از اون حال بیرون اومدم و دوباره برگشتم به همون زندگی معمولی. همون زندگی با همه‌ی احساسات و اتفاقات عادیش. با اینکه روز به روز از اون خواب دور می‌شدم و خودم هم سعی می‌کردم که اون خواب رو فراموش کنم، ولی فکرش تقریباً هر روز باهام بود و ولم نمی‌کرد… یه روز سر کار، پشت میزم نشسته بودم و داشتم به خواب، عشق، خوشبختی، نیمه‌ی گمشده… کلاً آینده فکر می‌کردم که دیدم مورنا (Morna) روبروم وایساده.

– پس اسمش مورناس؟

– آره، نمی‌دونستی؟

– نه،‌ تو نگفتی، منم فکر کردم نمی‌خوای بگی!

– عجب، من فکر کردم می‌دونی.

– اسم قشنگیه… خُب… ادامه بده…

– همین‌جوری که داشت حرف می‌زد، ناخودآگاه فکرم به طرفش جذب شد. مورنا داشت باهام حرف می‌زد ولی من اصلاً بهش گوش نمی‌دادم و توی یه فکر دیگه بودم. اونجا بود که برای اولین بار فهمیدم که چقدر به آدمی که توی خیال خودم، برای آینده‌ی خودم ساخته بودم، ‌شباهت داره. باورت نمیشه ولی اگه بخوام درصدی بهت بگم، مورنا ۹۵ درصد شبیه اون چیزی بود که من توی خیال خودم ساخته بودم.

– پس بالاخره عشق واقعیت رو پیدا کردی؟

– اون موقع نه، ولی بعداً آره!

– چرا اون موقع نه؟

– راستش اون زمان،‌ بر اساس تجربیات شیرین قبلی خودم و تو و بقیه از عشق و زندگی و داستانای جذاب و شیرینشون، به این باور رسیده بودم که برای یه زندگی شاد و خوشبخت، نیاز نیست که حتماً عاشق باشی. همین که کنار کسی باشی که براش ارزش قائلی و برات ارزش قائله و شخصیتش جوری باشه که خیلی زیاد، مکملت باشه،‌ مفهوم خوشبختی رو می‌شه درک کرد. حالا اگه عاشق هم باشین که نور علی نوره!

– تو چیکار زندگی و تجربه‌ی من و بقیه داری؟ زندگی خودت رو تجربه کن!

– به هر حال تجربه‌ی خودم و در کنار تجربه‌ی بقیه اثرگذاره.

– من درگیر این افکار قشنگت شدم واقعاً! خُب، بعدش چی شد؟

– از همون روز بود که یه جورایی نگاهم بهش عوض شد، یعنی دقیق‌تر بهش توجه می‌کردم. البته با اینکه نگاه دقیق‌تری بهش داشتم؛ ولی راستش رو بخوای اوایلش خیلی به خودم توجه نمی‌کردم. چون فکر می‌کردم که به خاطر خوابی که دیدم، یا تنهایی یا شرایطی که داشتم دوباره دارم از واقعیتا فرار می‌کنم و می‌خوام با فکر کردن به مورنا و تشبیه اون به رویایی که داشتم، راه ساده‌تری برای گذرندون زندگیم پیدا کنم. فکری که البته درست نبود و بعداً نظرم عوض شد.

– چی نظر تو عوض کرد؟

– خودِ مورنا ،‌ در واقع شخصیتش، رفتاراش، ذهنیتاش، نحوه‌ی برخوردش و فکراش باعث شد که بفهمم واقعاً شبیه به همون چیزی که من توی خیالم ساخته بودم. در واقع از یه توهم به یه واقعیت رسیده بودم که باز می‌خواستم با توهم ازش رد شم، ولی اونقدر این واقعیت کامل بود که هیچ توهمی نمی‌تونست منو ازش رد کنه!

گاهی اوقات وقتی به تو نگاه می‌کنم،‌احساس می‌کنم که به ستاره‌ای دور دست خیره شده‌ام.
خیره کننده است اما این نور از ده‌ها هزار سال قبل آمده است.
شاید ستاره دیگر وجود نداشته باشد.
هنوز هم گاهی اوقات این نور برای من واقعی‌تر از هر چیزی به نظر می‌رسد.
– هاروکی موراکامی، کتاب جنوب مرز، غرب خورشید

مورنا هشتمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید