– هر چقدر که زمان بیشتری میگذشت، بیشتر شباهتش با خیالات من مشخص میشد. همین باعث شده بود که جدیتر بهش فکر کنم. برای اولین بار دنیای جدیدی رو روبروی خودم میدیدم که امید زیادی بهش داشتم و ترس از آینده ازم دور شده بود. به قولی، حس میکردم فردای روشنی رو در انتظارمه! یه دید متفاوت به همه چی پیدا کرده بودم و برعکس همیشه، نگاهم به دنیا مثبت شده بود.
– چه عالی! پس روزای خوب از راه رسیدن؟
– آره تقربیاً!
– چرا تقریباً؟
– همهی اینا تا وقتی خوب و قشنگ بود که توی ذهن خودم بود. فکرا، خیالا، توهما، رویاها… کلاً همه چی. شیرینی همش تا جایی بود که فقط به خود من ربط داشت. ولی از جایی که به اون ارتباط پیدا میکرد، داستان فرق میکرد.
– چرا فرق میکرد؟ چه فرقی؟
– ارتباط با آدما و روابط اجتماعی برا من همیشه یه مسئلهی سخت بوده و هست. همینجوری حرف زدن با آدما تو حیطهی استعدادای من نیست. میدونی که من دوستای زیادی ندارم، در کل اصلاً روابط اجتماعی من خیلی زیاد نیستن. حالا فکر کن بخوام با کسی حرف بزنم که بهش علاقه دارم، ازش خواستگاری کنم و از فکر و خیالام برای گذشته و آینده بگم! این که خودش یه داستانیه! تازه ترس دیگهای هم داشتم.
– یعنی چی؟ از چی میترسیدی؟ میترسیدی که جواب منفی بهت بده؟
– اصلاً بحث جواب مثبت و منفی نیست. مسئلهی اصلی حرف زدنه! به نظر من یکی از سختترین کارا توی زندگی، همین حرف زدنه! یعنی اگه من توی همه چی خوب باشم و هر کاری رو به بهترین نحو بتونم انجام بدم، توی این یکی افتضاحم! داغونِ داغون. نه میدونم باید چی بگم، نه میدونم باید چیکار کنم، کلاً هیچی نمیدونم… کاملاً گنگ!
– آخرش که باید با یکی حرف بزنی! با پانتومیم که نمیشه جواب مثبت گرفت!
– مطمئنی نمیشه؟!
– چی بگم! بگذریم… اون ترس دیگهت چی بود؟
– برای حرف زدن باهاش در مورد علاقهم دو تا ترس داشتم، اول اینکه من کلاً اینکاره نیستم، دوم اینکه هر چقدر که زمان میگذشت دوستی ما هم بیشتر میشد، همین بیشتر شدن دوستیمون، دلیلی بود برا اینکه ترسم برای حرف زدن باهاش بیشتر بشه. میترسیدم که اون دیدِ دیگهای بهم داشته باشه و من با گفتن این فکرایی که داشتم و ذهنیتی که برای خودم ساخته بودم، ناامیدش کنم. از این میترسیدم که هیچی اون طوری نباشه که من میدیدم. من فقط یه آدم عادی تو زندگیش باشم، یه همکار یا نهایتاً یه دوست که به اجبار مجبور بود هر روز چند ساعت از وقتش رو با من بگذرونه. دلم نمیخواست با حس و فکری که من به آینده دارم، دوستی بین ما بهم بخوره. به هر حال این یه حقیقته که اطراف من آدمای زیادی نیستن، از دست دادن یکی از همین چندتا دوستی هم که دارم، ترس کوچیکی نیست. در واقع یکی از بزرگترین ترسای زندگی من بوده. به نظر من، زندگی تنها، توی دنیایی که فقط خود آدم توش باشه، کار سختی نیست؛ ولی به هر حال اول و آخر همهی ما آدمیم و به یه سری ارتباطا نیاز داریم. آخرش دنیای توی ذهنمون با دنیای بیرون باید مرتبط باشه. تفاوتی که بین جهان تنهایی و جهان شلوغ آدما هست، باعث میشه که به این دو تا دنیا از هم دور بشن و به یه سری راههای ارتباطی نساز داشته باشن. برای من دوستام مهمترین راه ارتباطی هستن. هرچه دوستای کمتری داشته باشم، اون روی آدم بودنی که دارم کمتر و کمتر میشه و روی تنهام بیشتر و بیشتر. از دست دادن یه دوست یا همون حلقهی ارتباطی با جهان بیرون شاید یه دلیل مهم برای ترس من از حرف زدن باهاش بوده.
– خُب تو که فقط چند وقت بود که باهاش دوست بودی، قبلش که خبری از اون نبود! از دست دادنش اینقدر ترسناک بود؟
– این آدم، با این شخصیت و ذهنیت، حتی اگه دشمنت هم باشه بهت کمک میکنه چه برسه به اینکه دوستت باشه. از دست دادن همچین آدمی اشتباه خیلی بزرگیه…
هرگز دوستت را ترک نکن. همهی آنچه که ما از زندگی به دست میآوریم دوستانمان هستند… در این دنیا آنها تنها کسانی هستند که میتوانیم امیدوار باشیم در آینده ببینیم.
– دین کونتز، کتاب خلیج مهتاب