نقاب۳: گریزان
شاید بیش از آنکه به فکر آیندهي دنیایم و آنچه خود خواهم بود، باشم، در بازی خویش غرق شده بودم. بازی سادهای که با هر نقاب، تصویر جدیدی به خود میگرفت. آنگاه که شادی و لبخند من جاذبهای برای سرگرمی دیگران بود و غم من دافعهای برای گریز آنّها، تصمیم گرفتم که برای تنهایی، گریزان باشم. نقابی بر چهره گذاشتم که به همهی آنان که در روزهای خندان من در کنارم بودند، بفهمانم که این من نیستم که بی آنها تنهاست، بلکه آنها هستند کی بی من تنهایند و حالا این منم که از آنان گریزان هستم…
نقابی ساده، زندگی عادی و غمی که همواره با من بود. این همهی چیزی بود که از این حبس خود خواسته برایم باقی میماند. بیش از آنکه خود را برای عزلت نشینیم آماده کنم، خود را برای تنهایی خود خواستهام آماده کرده بود. من به تبعیدی رفته بودم که حکمش را خودم صادر کرده بود. تبعیدی که تلخی تنهایی را با شیرینی توجیه در هم آمیخته بود.
واکنش آدمی البته پیجیدهتر و غیر قابل پیشبینیتر از هر اتفاق دیگری در این جهان پر حادثه است. روزی برای گریز از تنهایی نقاب لبخند بر چهره داشتم و امروز برای تنهایی نقاب گریز. نقابی که مرا از هر بودنی گریزان کرده بود و تنهایی را شیرین. شاید شیرینی تنهایی را همان روزها درک کردم و شاید تلخی تنهایی را هم همان روزها. آنچه در من روی میداد و با من بود، انعکاسی از پوچی شادی و غمهایم بود…
واکنشها اما فقط به من محدود نمیشد. همه چیز پیچیدهتر از قبل بود، آنقدر پیچیده که گاهی از درکش عاجز میشدم. همانهایی که از شاد نبودن در کنارم ناراضی میشدند و راه رفتن را در پیش میگرفتند، حالا همه خواهان من بودند. به مانند کودکی که به دنبال بازیچهای است، آنان نیز در جستجویم بودند. یافتن دلیل گریز من و راه یافتن به همان کنج عزلتی که من خود را بدان تبعید کرده بودم، به هدفی برای آنان تبدیل شده بود. هدفی که برای دست یافتن به آن حاضر بودند که در کنار کسی چون من بمانند.
عجیب بود، تا به حال هیچگاه این شرایط را درک نکرده بودم، همواره من در جستجوی همگان بودم و همگان از من گریزان بودند. همه چیز وارون شده بود. نه تنها من به دنبال پاسخ نبودم، بلکه من، خود پاسخ سوالات بسیاری بودم. سوالاتی که وسواس ذهنی همانهایی بود که از من دوری میکردند و یافتن پاسخ هدف آن روزهای همگان شده بود. روزگار بسیار عجیبی بود…
در جستجوی این پاسخها اما رازی نهفته بود. گریز من به مانند بازی دیگری برای آنها بود، نقاب من دیده میشد، اما من نه! بازی اما تا آنجا ادامه داشت که پاسخ سوال داده میشد. با فهمیدن راز این گریز، هر کسی از سویی میگریخت. این روزهای گریزان تنها پازلی بود برای حل کردن. تنها دانستن پاسخ سوال مهم بود، نه معنی و مفهوم آن. همه چیز مثل همیشه به ظاهر ختم میشد. ظاهری که شبیه به معمایی بود که باید حل میشد، نه انسانی که در گوشهای خود را اسیر تنهایی کرده است. معمایی که حل شدنش پایان همهی بودنها بود و آغاز تنهایی. این بار اما مثل همیشه، تنهایی حقیقی…