رویای موازی
یک صبح دلانگیز، نم نم باران بهاری، کلبهای چوبی در عمق جنگلی فراموش شده، صدای چند پرندهی آوازه خوان، دارکوبهایی که گاه و بی گاه بر تنهی درختان کهنسال جنگل میزنند، من، تو و اتاقی کوچک اما صمیمی. چشمانم را که باز میکنم، آرزویم برآورده میشود، تو همینجا هستی و در کنارم خوابیدهای. با لبخندی محو اما شیرین از آرامشی که همیشه میخواستم برایت به ارمغان بیاورم.
مثل هر روز به چشمان بستهی تو زل میزنم و در خیالاتم فرو میروم. خیالاتی که با تو و فکر تو رنگارنگ هستند و جز شادی چیزی را در خود ندارند. نمیدانم تو در چه خوابی بیدار هستی اما لبخندت نمایانتر میشود و شادیت ملموستر. با خودم فکر میکنم که چرا در خواب خوشحالی؟ مهم نیست! مهم این است که من حاضرم همه چیزم را بدهم اما این شادی در لحظه لحظهی زندگی تو پایدار باشد و لبخند هیچگاه از چهرهی زیبای تو رخت برنبنند.
خیالبافی دیگر کافی است، باید از جایم برخیزم و برای یک روز دیگر آماده شوم. یک روز سرشار از تو. باز هم من و تو و این جنگل خیالانگیز. امروز هم روز خاطرهسازی است. از آن خاطرههایی که تا روز مرگ در ذهن آدم میماند. باید از هر دم با تو بودن نهایت استفاده را ببرم و بهترین روزهای زندگیمان را رقم بزنم.
اولین پرتوهای نور خورشید به آرامی از پنجرهی کلبه به داخل میتابد و آرام آرام پیکرت را روشن و روشنتر میکند. هرچند که برای من به تماشا نشستن خواب شیرین تو بهترین اتفاق ممکن است اما شاید بتوان از تلألو نور خورشید بر صورت ماه تو برای زندگی کردن این رویا استفاده کرد.
باز هم به تو زل میزنم و حالا که چشم باز میکنی، نظارهگر تابش آفتاب بر چشمان زیبای تو هستم، آفتابی که در چشم تو درخششی خیره کننده دارد. به من نگاه میکنی و لبخند میزنی، میدانم که از بودن در دنیای من خوشحالی و باور دارم که تا آخر عمر همراهم خواهی بود. به تو خیره میشوم، دیگر حتی دلم نمیخواهد پلک بزنم، تاب از دست دادن هیچ آنی از دیدنت را ندارم. شاید این آخرین لحظهی عمرم باشد، شاید آغاز زندگیم، نمیدانم! اما فقط میدانم که به تماشا نشستن تو نهایت آرزویم است.
پلک که میزنم، همانی میشود که نباید بشود…
شبی سرد و تاریک، رگبار باران پاییزی، کلبهای ویران در اعماق جنگلی هراسآلود، زوزهی گرگهایی که در همین نزدیکی لانه دارند و نور گاه و بی گاه تندری که صدایش از پس آن میآید. همه چیز در تاریکی فرو رفته است و من در گوشهای دنج از کلبه کز کردهام و اشک میریزم.
دگر مجالی برای خیالبافی وجود ندارد، دیگر حتی خاطرهای هم وجود ندارد. گویی من هرگز تو را ندیدهام، در کنار تو نبودهام و با تو زندگی نکردهام. شاید من عاشق سایهای از تو شدهام، سایهای که در جهانی موازی در تنهایی من زندگی میکند و سایهای از من، هر چند به مراتب واقعیتر از من در جهانی دیگر هم خانهی توست، عاشق توست و جزئی از دنیای توست.
شاید همهی اینها رویای موازی من باشد از خاطراتم در جهانی دیگر، جهانی که من و تو عاشق هم هستیم و تا آخرش با هم. نمیدانم! فقط میدانم که در این تاریکخانه، اثری از نور تو وجود ندارد.
شاید این هم یک رویا باشد؛ مگر با چشم بر هم زدنی از آن زندگی شیرین به این جهان نفرین شده نیامدم؟ شاید با پلک زدنی هم باز گردم! افسوس اما دیگر پلک زدن هم بیتأثیر است. این دیگر رویا نیست! این حقیقت زندگی من است. من، بیتو، به یاد تو و البته دنیا دنیا دور از تو.
باید کاری کنم، شاید تو در همین حوالی باشی، در انتظار من، نگران من، تنها در گوشهای از این جنگل مخوف و به کمک من نیاز داشته باشی. باید هر چه زودتر تو را از این هراس برهانم…
به دنبال تو میآیم، در زیر این باران لعنتی، در جنگلی فراموش شده که گاه خودم را هم در تاریکی آن گم میکنم و از میان گرگهایی درنده که عطر خون من به مشامشان رسیده است و وحشیتر از هر زمان دیگری هستند. به دنبال تو میآیم بی آنکه بدانم سایهی تو در دنیای من کجاست، کلبهی زندگی ما کجاست و آغاز روزگار شیرین ما از کجا خواهد بود.
در میان این درختان کهنسال پرسه میزنم و در ذهن خود غرق میشوم، باز هم به نظارهی تصویری مینشینم که از ناکجا میآید و رویای موازی من را روایت میکند، من، تو و اتاقی کوچک اما صمیمی. اینبار اما میدانم که پلک زدن هم واقعیت را تغییر نمیدهد. من و تو در این جهان به هم نخواهیم رسید اما شاید در جهانی دیگر، داستان جور دیگری باشد…
تیزر تصویری داستانک رویای موازی
تصویر: نمای سیاه و سفید نقاشی جنگل تاریک اثری از دیلیپ سارکار.