برگردان؛ حکایت غم‌انگیز مردی غم‌زده

You are currently viewing برگردان؛ حکایت غم‌انگیز مردی غم‌زده

داستانک‌ها، حکایت‌ها و مثل‌ها فقط در فرهنگ عامه‌ی ایرانی‌ها و پارسی زبانان رایج نیستند، بلکه در بسیاری از فرهنگ‌های دیگر نیز رواج داشته و دارند. حکایت غم‌انگیز مردی غم‌زده یکی از همین حکایات کوتاه است که نگاهی طعنه‌آمیز به غم‌های زندگی انسان‌ها دارد. روایتی که متعلق به فرهنگ عامه‌ی مردم انگلیس است و به مانند بسیاری حکایات ما، مؤلف اصلی آن مشخص نیست، یا دستِ‌کم من موفقف به یافتن آن نشدم.

حکایت غم‌انگیز مردی غم‌زده

عصر یکشنبه، دو مرد در یک میخانه با هم آشنا شدند.

یکی از آن دو که بسیار ناراحت و غمگین بود به دیگری گفت: «زندگی واقعاً دردناک است. همه چیز در این جهان خسته کننده است.» فرد مقابل در پاسخ به او گفت: «این حرف را نزن. زندگی واقعاً عالی است! دنیا خیلی هیجان انگیز است! به ایتالیا فکر کن، ایتالیا کشور شگفت انگیزی است. تا حالا به آنجا سفر کرده‌ای؟»

– بله، پارسال به ایتالیا سفر کردم اما آنجا را دوست نداشتم.

– به نروژ چطور؟ تا حالا خورشید نیمه شب نروژ را دیده‌ای؟ (خورشید نیمه شب ناحیه‌ای در نروژ است که خورشید در آن غروب نمی‌کند)

– بله، برای ماه عسل به نروژ رفتم و خورشید نیمه شب را هم دیده‌ام. اما برایم لذت بخش نبود.

– بسیار عالی، من به تازگی از سفر به افریقا برگشته‌ام، تو تا حالا به افریقا سفر کرده‌ای؟

– بله، من پارسال یه شرق افریقا سفر کردم و کوه کلیمانجارو را هم فتح کردم. واقعاً خسته کننده بود.

– به نظر من شما مشکلی دارید که فقط بهترین روانپزشک لندن می‌تواند برای رفع کردنش به شما کمک کند، دکتر گرینبام در خیابان هارلی.

مرد با ناراحتی پاسخ داد: «من دکتر گرینبام هستم…»

بیشتر بخوانید:  دیالوگ منتخب؛ حسرت زندگی از فیلم سینمایی مگنولیا

+ تصویر: نقاشی «میخانه مکسورلی» اثری از جان فرنچ اسلون، نقاش مشهور و پرآوازه‌ی امریکایی.

«حکایت غم‌انگیز مردی غم‌زده» ششمین نوشته از مجموعه نوشتارهای نهمین سالگرد تأسیس ای‌پی‌بلاگ است. برای دنبال کردن این مجموعه، برچسب جشن تولد را دنبال کنید.

دیدگاهتان را بنویسید