کنارت که بنشینم، حرفهای زیادی برای گفتن هست. حرفهایی که گاه، با خود نیز نمیگویم. رازهایی که سالها سر به مُهر بوده و رمزهایی که هرگز بر زبان جاری نشدهاند، برایت گفتنی میشوند.
میتوانم با تو از صمیم قلب سخن بگویم، از احساسی که هرگز بیان نشده، از اندیشهای که هیچگاه به کلام بدل نشده و از خاطراتی که هیچوقت مرور نشدهاند. با تو میتوانم همانی باشم که همیشه خواستهام، بی نقاب، بی غش و بی ریا، خودم باشم و از ژرفای خودم با تو سخن بگویم.
راوی داستانهایی باشم که تنها با خود گفتهام، گذشتهای را روایت کنم که هرگز یارای بازخوانیاش را نداشتهام و آیندهای را خیالپردازی کنم که جز در کنارت، هیچگاه در مخیلهام نگنجیده باشد.
کنارت که بنشینم، کنارم که بنشینی
کنارم که بنشینی، شنونده میشوم، به گوشِ جان آنچه که هستی و آنچه که نیستی را میشنوم، لحظه لحظهی گفتارت را در خاطرم زندگی میکنم، اندیشهات را درک میکنم و احساسات را حس میکنم.
داستانهایت زندگیم میشوند و رویاهایت، آرزوهایم. هر آنچه که بگویی باورِ دنیایم میشود و نگاهت، راهنمای روزگارم. روزهایم رنگِ دلربای تو را به خود میگیرند و خوابهایم غرقِ شادی حضور تو میشوند…
کنارت که بنشینم، کنارم که بنشینی، حرفهای زیادی برای گفتن هست…
صد افسوس اما که دیگر نه تو میخواهی و نه تو میدانی… تنها این منم که در خیالم هر آینه کنارت مینشینم تا حتی برای لحظهای بیدوام و وهمآلود، آرزوها حقیقت شوند و زندگی زیبا. روزگار به کام شود و عیش مدام. گرچه وهمی پوچ باشد و آنی گذرا…
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانمشادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانمای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانمبخشی از شعری از محمدرضا شفیعی کدکنی
+ تصویر: نقاشی «نیمکت خالی» اثری از لئونید آفرمو نقاشی معاصر اوکراینی.