جز راست نباید گفت؟

You are currently viewing جز راست نباید گفت؟

خیلی از ما روزایی رو تجربه می‌کنیم که زندگی خیلی ناگهانی و غافل‌گیر کننده چنان نهیبی بهمون می‌زنه که ساعت‌ها و بعضی وقتا هم روزها وقت لازمه تا از شوک حادثه خارج بشیم! دیروز برا من از همون روزا بود! بهو و به شکلی کاملاً اتفاقی دوستی رو دیدم که مدت‌ها بود از نزدیک ندیده بودمش، البته دورادور از احوالاتش باخبر بودم. دیدنش چنان غیرمترقبه بود که حتی نرفتم باهاش سلام علیک کنم، هرچند که دور و برش هم شلوغ بود و فرصتی برای صحبت نبود، اما در همون حینی که از کنارش رد می‌شدم، خاطراتش برام شروع به تکرار شدن کردن و هر چی بیشتر می‌گذشت، یه صدایی توی مغزم تکرار می‌شد که مبنای ما مگه این نبود که «جز راست نباید گفت»، اما حالا چرا همه‌ی این خاطره‌ها توی ذهنم با یه علامت سؤال بزرگ بازخونی می‌شدن؟

راستش هر چی که بیشتر از مکان و زمان این تقاطع دورتر می‌شدم، سؤالای بیشتری توی ذهنم پرسیده می‌شد، مثلاَ یکم بعدش از خودم می‌پرسیدم مگه اینطور نیست که «از هر دستی بدی، از همون دست می‌گیری»؟ پس چرا توی ارتباطی که با این دوست داشتم، وقتی جز راست چیزی نگفتم، به هر چیزی رسیدم جز راست!

بیشتر بخوانید:  نوشتن از جواب سؤالی که هیچ جوابی برای آن وجود ندارد!

جز راست نباید گفت، هر راست نشاید گفت…

تعداد سؤالام همینطوری توی مغزم رو به رشد بودن و جواب‌ها هی کمتر و کمتر می‌شدن. شاید بتونم بگم الان که دارم این متن رو می‌نویسم، عملاً جوابی ندارم جز اینکه شاید ذهنیت اون این بوده که «هر راست نباید گفت»، شاید هم معتقد بوده که «دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز»!

شاید هم نگاه من به همه‌ی اتفاقات و خاطرات متفاوت از اون چیزی بوده که داشت اتفاق می‌افتاد و «من از اولش اشتباهی بودم»، اونم توی دنیایی که خیلی خیلی بیشتر از قبل خاکستری شده و تشخیص مرز سیاه از سفید، مدت‌هاست که دیگه ممکن نیست و من سعی می‌کردم توی این دنیا، حداقل برای یه مدت هم که شده تلاش کنم که سفید باشم، هرچند چیزی جز سیاهی نصیبم نشد…

با اینکه حرف امروز من حول یه موضوع دیگه بود، اما حالا که عنوان وام گرفته از شیج عجل، سعدی شیرازیه، دعوتتون می‌کنم به خوندن حکایتی که عنوان هم از اون نشأت گرفته. شکی نیست که خوندن این حکایت هم خالی از لطف نیست:

پادشاهی را شنیدم به کشتنِ اسیری اشارت کرد. بیچاره در آن حالت نومیدی ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن، که گفته‌اند هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز
دست بگیرد سر شمشیر تیز
اذا یئِسَ الانسانُ طالَ لِسانُهُ [زمانی که انسان ناامید می‌شود، زبانش دراز می‌شود]
کَسَنَّورِ مغلوبٍ یَصولُ عَلی الکلبِ [به مانند گربه‌ای مغلوب که به سگ حمله‌ور می‌شود]

ملک پرسید چه می‌گوید؟ یکی از وزرای نیک محضر گفت: ای خداوند همی‌ گوید: وَ الْکاظِمینَ الغَیْظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النّاسِ [و آنان که خشم را فرو می‌خوردند و مردم را می‌‌بخشند]. ملک را رحمت آمد و از سر خون او در گذشت. وزیر دیگر که ضدّ او بود گفت: ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روی از این سخن در هم آورد و گفت: آن دروغ وی پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی. و خردمندان گفته‌اند: دروغی مصلحت آمیز به که راستی فتنه‌انگیز.

هر که شاه آن کند که او گوید
حیف باشد که جز نکو گوید

بر طاق ایوان فریدون نبشته بود:

جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت
که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک
چه بر تخت مردن چه بر روی خاک

گلستان سعدی، باب اول در سیرت پادشاهان

+ تصویر: نقاشی «راست و دروغ» اثری از کسنیا ساندسکو  هنرمند معاصر روس.

دیدگاهتان را بنویسید