گاهی وقتا این سؤال برام پیش میاد که چقدر زمان برای نوشتن یه متن تازه، یه شعر، یه قسمت از یه داستان یا به طور کلی یه نوشتهی جدید برای ایپیبلاگ لازمه؟ چطور باید زمان رو مدیریت کنم که وقت کافی برای نوشتن داشته باشم و به کارای دیگه هم برسم؟ امروز بالاخره به جواب این سؤال رسیدم و فهمیدم که هیچ جوابی براش نیست!
بعد از حدود چهار ساعت که صفحهی مایکروسافت وردی که معمولاً نوشتههای جدید رو توش تایپ میکنم باز بود و هر کاری انجام دادم به جز نوشتن، فهمیدم که هر چقدر هم پر از حرف باشم و دلم بخواد بنویسم، تا زمانی که وقتش نشه، چیزی نوشته نمیشه! درست مثل همین الآن که دارم از این موضوع مینویسم، اونم بعد از ده پونزده سال.
وقتی هیچ جوابی نیست!
یه وقتایی ناخودآگاه شروع به نوشتن میکنم، فرقی نداره کجا باشه و با چی باشه، در حین سفر، توی تاکسی یا هر جای دیگه، با گوشی و کامپیوتر، روی کاغذ، حتی توی ذهنم! همیشه با خودم فکر میکنم نوشتههایی که توی ذهنم میاد، حرفهایی هستن که باید یه جایی ثبت بشن، شاید هرگز منتشر نشن، اما اینا بخشی از خاطرات و تجربههایی هستن که باید برای خودم هم که شده، حفظشون کنم.
یه وقتایی هم هست که از اعماق وجودم صدای فریاد میشنوم، ولی هیچی در موردش نمیتونم بنویسم، هرچقدر هم به صفحهی سفید نمایشگر خیره بشم، بازم هیچی برای نوشتن نیست. انگار یه سری صدای بیمعنی توی ذهنم داره پخش میشه که هیچ درکی ازشون ندارم و باید به اجبار اونا رو بشنوم، نه میشه پنبه توی گوشم بذارم و نه میشه صداشون رو کم کنم.
البته یه وقتایی هم مثل همین امروز هست که فکر میکنم خیلی حرفا برای نوشتن دارم اما وقتی شروع به نوشتن میکنم، میبینم که هیچ خبری نیست و دریغ از یه کلمه که نوشته بشه! البته امروز حداقل یه نتیجهگیری برام داشت و بعد از چند ساعت صبر و تأمل برای نوشتن، فهمیدم که مقدار زمان مورد نیاز برای نوشتن، یکی از سؤالهاییه که هیچ جوابی براش وجود نداره… یا حداقل برای من اینطوره…
همین سؤالات بیجواب هستند که زندگی کردن را ارزشمند میکنند.
استیون کینگ، جادوگر و گوی شیشهای
+ تصویر: نقاشی «سؤالات رنگارنگ» اثری از لیندا وودز نقاش معاصر امریکایی.
اصلا شاید جویندگی برای یافتن جواب این سوالاته ک به زندگی معنا میدن 🙂
دقیقاً همینطوره