داستان روزگار تنهایی / بخش پنجم / خیابان

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش پنجم / خیابان

آن سوی خیابان باران می‌بارید، گویی آنجا هنوز پاییز بود، دیگر به چشمانش اعتماد نداشت،‌ دقیقاً نمی‌دانست در چه حالی است، کجاست و چگونه این سوی خیابان زمستانی است و برف زمینش را سپید پوش کرده و آن سوی خیابان، پاییزی است و باران بر برگ‌های زرد و نارنجی ریخته بر زمین می‌بارد…

باورکردنی نبود اما خودش را هم می‌دید،‌ آن سوی خیابان، کنار دیواری ایستاده بود و چتری در دست داشت،‌ به عبور عابران می‌نگریست؛ گویی منتظر اتفاقی بود، اتفاقی که به یاد نمی‌آورد چیست…

هر چند لحظه به ساعتش نگاهی می‌کرد، گذر زمان برایش عذاب آور شده بود و می‌خواست از زمان جلو بزند، اما چیزی جز انتظار در ذهنش نداشت. چند دقیقه‌ای به همین صورت گذشت، خسته شده بود و آثار کلافگی در صوررتش کاملاً هویدا بود. به آرامی به راه افتاد.

صدای برخورد باران با چترش، ذهنش را از حس زیبای شنیدن آوای بارش باران دور می‌کرد،‌ چترش را بست. به آرامی زیر باران قدم می‌زد و با تمام وجود به باران گوش می‌داد. شدت بارش باران بیشتر شده بود اما قدم‌های او آهسته‌تر، صورتش خیس بود از آبی که از آسمان بر سرش می‌ریخت و قطراتش همچون اشک‌هایی جاری، پهنه‌ی صورتش را خیس کرده بود. گاهس چشمانش را چند لحظه‌ای می‌بست تا باران را با تمام وجود حس کند…

این سوی خیابان اما، باز هم خودش بود، مات و مبهوت اتفاقاتی که در حال روی دادن بود. خودش، در دو زمان، در دو مکان، اما با یک حس مشابه. غم و تنهایی چه در آن سوی خیابان وچه در این سوی خیابان، تمام وجودش را فرا گرفته بود. می‌توانست حسی که زیر باران در وجودش رخنه کرده بود را حتی در زمستان هم احساس کند. برف و سرمای زمستان در کنار برگ ریزان و باران پاییزی… دو حس متفاوت در یک لحظه در خود یافته بود. تضادی که به ظاهر توجه او را به خود جلب کرده بود و در باطن همه چیز درباره‌ی حس واقعیش بود. حسی که در بند بند وجودش نفوذ کرده بود و لحظه لحظه‌ی زندگیش را متأثر…

کمی که بیشتر در خود فرو رفت، آن روز پاییزی را به خاطر آورد، همان جا، همان زمان و همان باران پاییزی. روزی که در انتظار عبور کسی بود که همه‌ی داستان از او شروع شده بود. در انتظار عبور او، دیدارش، حتی پنهانی و از راهی دور،‌ تماشای شادمانی او از دنیایی که برای خود ساخته و جاری بودن زندگیش…

باورش نمی‌شد که در خاطرات سفر می‌کند،‌ خودش را در آن سوی خیابان می‌بیند. حس خودش را در زمان دیگری احساس می‌کند و واقعیت را با تخیل مخلوط کرده است. نمی‌دانست واقعاً پاییز است یا زمستان، برف بر زمین نشسته یا باران می‌بارد. همه چیز مبهم شده بود، دیگر نمی‌توانست تفاوت زمان‌ها را درک کند، نمی‌فهمید که کدام‌یک خاطره است و کدامیک واقعیت، از بودن دیگر مطمئن نبود. دیگر حتی ایستادن برایش سخت شده بود، تیمکتی در کنار پارک پیدا کرد و بر آن نشست.

در فکر و خیالاتش درگیر بود و غرق در اندیشه که دستی را بر شانه‌اش احساس کرد. سرش را که چرخاند،‌ پشت سرش همه چیز متفاوت بود، پارک سر سبز بود، خورشید می‌تابید و هوا تابستانی بود…

خیابان، آخرین بخش از فصل اول داستان روزگار تنهایی است...

مغز انسان عضوی پیجیده با قدرتی فوق‌العاده است که انسان را قادر می‌سازد دلایلی برای باور داشتن به آنچه که می‌خواهد باور داشته باشد، بیابد.
ولتر، فیلسوف و نویسنده‌ی فرانسوی

خیابان پنجمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید