مرا با شامگاهان آشنایی بوده؛ برگردان شعری مشهور از رابرت فراست
مرا با شامگاهان آشنایی بوده که رفته و برگشته بودهام زیرِ باران و گذشته بودهام از دورترین کورسوی شهر نگریسته بودهام به تنهاترین کوچهی شهر بگذشته بودهام از ضربتِ شبگرد…
مرا با شامگاهان آشنایی بوده که رفته و برگشته بودهام زیرِ باران و گذشته بودهام از دورترین کورسوی شهر نگریسته بودهام به تنهاترین کوچهی شهر بگذشته بودهام از ضربتِ شبگرد…
سایهای سیاه دالانی در تاریکی شب رهسپارم میکند سوی تو از میان مرداب درختان سر به فلک کشیده ابرهای در هم تنیده میپوشاند مهتاب رویت و باران رگباری از گذشتهها…
چو شگفتیِ از دنیا رفتهای که به زندگی باز میگردد باران دستِ آخر بارید و با خود اجبار به زیستن را آورد در باب رنج، فلاسفه همواره غرق در تردید…
سرگردان در جنگل، شاخهای شکستم بنشست زمزمهای بر لب خشکم: شاید آوایِ گریستن بارانی یا شکسته زنگی، یا پاره پاره قلبی به چشم میآید چیزی در دوردستان ژرف است و…
در جهان فصل برداشت است؟ کلبهی کاهگلی من اولین روز [سال] افکاری عمیق، تنها عصر پاییزی گنجشک روحش است؟ خفته، بیدی دوست داشتنی فاخته بخوان: تویی ماهِ ششم شکوفهی آلو…
برگردان اشعار منتخب از چنار علی به قلم زانا کردستانی: ای کاش، با آمدن و نیامدنت خیالات غبار گرفتهام را میرفتی و آرزو و اشتیاق فراق و نبودن این چند…
سپس او به آرامی کلمات موجود در طومار را خواند، ابتدا به زبان ژاپنی و بعد با دقت آنها را ترجمه کرد: به واقع هیچ چیزی نیست که باید آن…
در جهانی از باران زندگی برای شاعر چو پناهگاهی موقت جاهلانه، در تاریکی، نیزهای در دست: شبتابها را میکند شکار نیلوفران سپید شبانگاه آنسوی خانه مشعلی در دست «ریاضت کشیده…