داستان روزگار تنهایی / بخش پنجم / خیابان
آن سوی خیابان باران میبارید، گویی آنجا هنوز پاییز بود، دیگر به چشمانش اعتماد نداشت، دقیقاً نمیدانست در چه حالی است، کجاست و چگونه این سوی خیابان زمستانی است و…
آن سوی خیابان باران میبارید، گویی آنجا هنوز پاییز بود، دیگر به چشمانش اعتماد نداشت، دقیقاً نمیدانست در چه حالی است، کجاست و چگونه این سوی خیابان زمستانی است و…
گوشهای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایهی بید مجنونی که خزان برگهایش را ربوده بود، بارش آرام دانههای برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای…
نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور…
صبح روز بعد... چشمانش بسته بود اما لبخند بر لبش نشسته بود، ساکت و بی حرکت، در تخت خوابش غرق شده بود. آرامشی عجیب همه چیز را فرا گرفته بود،…
یک روز گرم تابستانی، حوالی ظهر، تنها، آرام و سر به هوا در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد. گویی منتظر چیزی بود، آنقدر به آسمان خیره شده بود که…
روزگار ما همواره میگذرد، شیرین و تلخ، روزی غرق در آن میشویم و از آن لذت میبریم و روزی مغلوبش میشویم و سختترین عذابها را تجربه میکنیم... گاه غرق در…