این روزهایم دادها سکوتند بیدادها، بغض در این صحرای خشکِ اعتزال نوای آب جاریِ جویبار اشک‌هایم سرخی غروب خونی است که از آسمان قلبم باریدن گرفته و اینک تو نه…

پشت پنجره نشسته‌ای در غم زمستانی که می‌رود شیشه‌های مات مبهوت روزگاری که گذشت تو اما در تکاپوی نبرد با باد بهاری که تازیانه می‌زند بر تن سرد زمستان آوای…

تک درخت مرده غرقِ بی‌برگی و خشک شاخسارش همه بی‌بار و ثمر خفته در خوابگه مرگ و عدم جویباران جاری زیر باران چمن و گل بوته و عطر بهار بلبلان…

در میان همه‌ی طوفان‌های زندگی، لحظاتی هستند که نسیم آرامش را در دنیای ما به وزش در می‌آورند، از نگاهی دلنشین تا بارانی بهاری. گاهی اوقات کافی است چشممان را…

بارون خش خش برگ درختا گرمی دستای خیسِت پا به پای اون غریبه می زنه قلب حریصت توی این فصل پر از گل زیر پاتون جز خزون نیست پا گذاشتن…