داستان عشق / بخش بیست و دوم / سعادت مطلق

You are currently viewing داستان عشق / بخش بیست و دوم / سعادت مطلق

چشمم را که باز کردم خود را اسیر بستری سرد دیدم ، گویی در یک قدمی مرگ بودم ،  فرشته مرگ را می دیدم که به عیادتم آمده ، گویی در این جهان روحی نبود که باز ستاند ، انگار آخرین دستور مرگ ، قبض روح من بود …
اما من نمی خواستم بمیرم ، بی تو هیچ کجا نمی توانستم بروم ، دیدن تو ، گرفتن دستانت و چشم دوختن به چشمان عاشقت تنها آرزوی من بود ، آینده باید این گونه می شد ، من با تو توان مردن نداشتم ، هرچند بی تو توان زندگی هم در من نبود . هر چه بیشتر در آن بستر لعنتی می ماندم بیشتر دچار تشویش و اضظراب می شدم ، می خواستم که خود را به تو برسانم و در کنار تو بمانم اما این جسم لعنتی روحم را اسیر کرده بود و بال پروازم را شکسته بود ، راهی جز این نبود که در این تخت تنهایی بمانم و با تمام وجود از خدا بخواهم که قدرتی به من بدهد که زودتر از این بند رهایی یابم …
روزهایم در کنج آن اتاق نفرین شده می گذشت ، همان اتاقی که با تمام روشنایی مسخره اش ، تاریک بود ، با تمام گرمای آزار دهنده اش ، سرد بود و با تمام سکوت بیهوده اش ، پر از فریاد بود ! تو نبودی این یعنی تاریکی ، سرما و فریاد دلم در هجران تو ! بی تو تحمل این گور برایم سخت بود و فشار این قبر روشن و زیبا کاسه صبرم را لبریز کرده بود ؛ مگر می شد من بمیرم ! در این روزهای خوشی مرگ هم توان مقابله با من را نداشت ، من برای یک چیز زنده بودم و آن تو بودی و ایمان داشتم که تو در انتظار من هستی و این دلیلی بود که مرگ را یارای مبارزه با من نبود . به هیچ قیمتی حاضر نبودم در جایی غیر از آغوش تو جان دهم ، نمی توانستم قبول کنم که تو نباشی و من دنیا را بدرود گویم …
این حقیقت محض بود که تمام وجود من عاشق تو بود ، تنم معجزه می کرد و روز به روز بهتر و بهتر می شد ، گویی بیماری مقهور قدرت اراده من شده بود ، آنقدر جنگیدم که از چنگال شوم مرگ گریختم ! حالا وقت آن بود که به دیدارت بیایم ، به سوی تو بیایم ، تو که دلیل زنده بودنم بودی و نفس هایم تنها به امید دیدن تو مرا زنده نگه می داشتند ، گویی تو خون رگهای من بودی !
روزی که از آن بستر نحس برخاستم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم ، گویی دوباره متولد شده بودم و همه چیز برایم از نو آغاز شده بود … من بودم و دنیای جدیدی که در تار و پودش تو و عشق آتشینت جاری بودید ؛ من بودم و عشقی که مرا زنده کرده بود و مرگی که از من گریزان شده بود ، من بودم و دنیایی بی پایان ! حسی بینهایت تمام وجودم را فراگرفته بود ، گویی جاودانه شده بودم و دنیا متعلق به من شده بود ؛ دنیای من تو بودی و بودن با تو … حال که حالم بهبود یافته بود هم تو را داشتم و هم بودنت را … این یعنی سعادت مطلق …

دیدگاهتان را بنویسید