داستان روزگار تنهایی / بخش نوزدهم / تجربه‌ی عشق

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش نوزدهم / تجربه‌ی عشق

تشویق حضار برای بدرقه‌ی نفر قبلی و خوش آمد گویی به نفر بعدی. سخنران دوم خانمی میان سال با ظاهری معمولی بود که با چهره‌ای خندان به پشت تریبون رفت. گویی خودش دلش می‌خواست که در این محفل سخن بگوید و بر خلاف نفر پیشین، از سخرانی درباره‌ي عشق رضایت داشت. لبخند چهر‌ه‌اش نشان از تجربه‌ی عشق بود، کامل، واقعی و شیرین.

– سلام، وقتتون بخیر. اول از همه بگم که شماره صندلی من ۵۶ نیست،‌ صندلی من ۵۷ بود و چون دخترم نخواست بیاد حرف بزنه من با اجازه‌ی عوامل همایش اومدم اینجا. از همتون ممنونم که به من فرصت دادین که بیام و براتون حرف بزنم! منم مثل سخنران قبل می‌خوام براتون یه داستان تعریف کنم. داستانی که تجربه‌ی عشق خود منه، داستان عشقی که خودم داشتم و باهاش همه چی رو تجربه کردم. خوشبختی، شادی، آرامش و از همه مهم‌تر عاطفه. شاید اون زمانا درست نمی‌دونستم ولی امروز که اسم این همایش رو خوندم، فهمیدم که من هم یکی از کسایی هستم که این مسیر رو رفتم و از عشق به عاطفه رسیدم.

بیشتر بخوانید:  داستان روزگار تنهایی / بخش هجدهم / حال بد

تجربه‌ی عشق من یکم شبیه به سریال‌های تلویزیونیه! از این عشقای عجیب غریب و کلیشه‌ای که فقط میشه تو فیلما دید. دقیقاً یادم نیست ولی حدوداً پونزده شونزده سالم بود که بر حسب اتفاق یکی از همسایه‌هامون خونه‌ش رو فروخت. کسی به جای اونا اومد، یه خونواده‌ي ساده بودن با دو تا بچه، یه دختر که هم سن و سال خواهر کوچیکم بود و یه پسر تقریباً هم سن خودم بود. درسته آخر داستان رو الان همه فهمیدن ولی به همین زودی هم تو دام عشقش نیفتادما! چند سالی گذشت، به خاطر دوستی دختر کوچیکای هر دو خانواده، کم کم ارتباطمون بیشتر شده بود. هر دوی ما با غول بزرگ کنکور طرف بودیم، به خاطر همین طی یک اقدام آینده نگرانه و در جهت کاهش هزینه‌های هر دو طرف، مادرهای دو خانواده توافق کردن که یه سری از کلاسای کنکور رو من برم، یه سری رو اون، بعد جزوه‌هایی که می‌نویسیم رو با هم بخونیم که هر دو راه بیفتیم. اینجوری بود که هنوز دانشگاه نرفته بودیم،‌ جزوه دادن و گرفتن رو تجربه کردیم. هر دو کنکور دادیم، هر دو قبول شدیم، هر دو یه رشته ولی توی دو تا دانشگاه. همین باعث شد که رد و بدل کردن جزوه بین ما ادامه پیدا کنه. دیگه کم کم به هم علاقه‌مند شدیم، مشخص بود ولی هیچ کدوممون چیزی نمی‌گفتیم و به روی خودمون نمی‌اوردیم مثلاً. این داستان ادامه داشت تا اینکه بالاخره آقا دلشو به دریا زد و وسطای دوران دانشگاه،‌ آخر یکی از جزوه‌هاش این شعر معروف مولوی: «بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود، داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود» رو نوشت. هنوز نوشتش رو دارم… من زیاد اهل شعر و شاعری نبودم،‌ فقط خواستم یه چیزی نوشته باشم، توی یکی از جزوه‌هام که بهش دادم نوشتم: «از ميان كساني كه براي دعاي باران به تپه مي روند، تنها كساني كه با خود چتر به همراه مي برند، به كارشان ايمان دارند!» واقعاً نمی‌دونم اینو از کجا خوندم یا چرا نوشتم ولی شنیده بودم این جمله رو آنتوان چخوف گفته و خیلی کلاسش بالاس! همین نامه نگاری‌ها بالاخره جواب داد و یه سال بعد، همه چی جدی شد و بعدش هم با هم ازدواج کردیم. الان حدود ۲۵ سال از اون روزا می‌گذره و هنوزم که هنوزه مثل روز اول عاشق هم هستیم. یه خانواده‌ی خوشبخت که با دو تا بچه‌ش روزای خوبی داره. شاید داستان عشقی که من تجربه کردم بیشتر شبیه قصه‌ی سریالای آبکی باشه، ولی واقعاً اتفاق افتاده و باور کنین عشق خیلی راحت‌تر از او چیزی که فکرش رو می‌کنید سراغتون میاد! زندگی‌تون رو عوض می‌کنه و اگه واقعاً بخواین خوشبختتون می‌کنه. فکر نمی‌کنم کسی باشه که تجربه‌ی عشق براش شگفت انگیز نباشه و البته فکر نکنم کسی باشه که هیچوقت توی زندگیش عشق رو احساس نکنه؛ اما کم نیستن که کسایی که برای رسیدن به عشق آتشینی که فقط توی کتابا هست و توی فیلمای عاشقانه میشه دید، از تجربه‌ی عشق ایده‌آل و واقعی کسایی که از ته دل عاشقشون هستن می‌گذرن و آخرشم چیزی جز ناراحتی و تنهایی براشون نمی‌مونه. شاید بهتر باشه یکم آسون‌تر عشق رو تعریف کنیم و آسون‌تر عاشق شیم. برای یه بار هم که شده معمولی باشیم. کافیه باور کنیم از عشق تا عاطفه راهی نیست، به اون چیزی که می‌خوایم، می‌رسیم. موفق و عاشق باشین…

داشتن کسی که عاشقش هستی و عاشقت هست، گرانبهاترین دارایی دنیاست.
نیکلاس اسپارکس، نجات

تجربه‌ی عشق نوزدهمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید