این روزها که آنچه میان ماست به مانند جادهی یکطرفه فقط یک سمت و سو دارد و از ما تنها مشتی خاطره باقی مانده است، به روزهای پیشین و پسین میاندیشم، به ایامی که گذشت و روزهایی که خواهد آمد. به دیروز و فرداهایی که هر یک داستانی در خود داشته و دارند. به گذشتهای که هیچگاه اینگونه نبود و آیندهای که هرگز اینگونه نخواهد بود میاندیشم و غرق میشوم در امروزی که بسیار غریب است. امروزی که رنگ واقعیت در خود ندارد و گویی توهمی است از آنچه که هرگز قابل تجسم نبود.
نمیدانم، شاید چنان بیتفاوتی که میخواهی این راه آنقدر طولانی شود که خودم از آمدنش منصرف شوم و در جایی از مسیر، از خستگی به گوشهای بخزم و در نهایت مأیوس شوم. شاید هم وجودم حسِ ترحم را تو برانگیخته است و میخواهی با دوری و دوستی، کمی هم که شده مرا زنده نگه داری و به این سو و آن سو بکشانی. شاید هم آنچنان از من نفرت داری که از دیدن این آتش لذت میبری و با دور شدن از من، زبانهی آتش را بلند و بلندتر میکنی…
پایانی بر این جادهی یکطرفه
هر چه باشد، این جادهی یکطرفه را پایان نزدیک است و چه من از خستگی به کنجی بروم، چه از ترحمت بگریزم و چه در آتش نفرتت خاکستر شوم، این ایام نیز گذران است و روزگاری نیز خواهد آمد که چنین نباشد. در نهایت آنچه خواهد ماند من و تو هستیم، خواه دور و خواه نزدیک، هر دوی ما خواهیم ماند، همچون دو سیاره که در یک منظومه در گردش هستند، شاید سالها از هم دور باشیم، اما لحظاتی نیز خواهد بود که به هم نزدیک شویم و سایهای از ما، بر جهانِ دیگری افتاده و زمین و زمانش را دگرگون کند.
شاید امروز تو آنقدر از من دور هستی که جادهی میان ما یکطرفه شده باشد، اما هر دوی ما میدانیم که «چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند».