خاطرات سیاه / تنهاتر از خدا

You are currently viewing خاطرات سیاه / تنهاتر از خدا

روزهایی که هریک با نام زندگی و با رنگ فنا بر من می گذرد، نه تنها وجودم را در آتش نفرتش می سوزاند بلکه روحم را از من می گیرد، روزهایی سراسر شکست و نیستی!
کاش می توانستم لحظه ای از این حس جنون آمیز رها شوم ، کاش این روایت دردناک گهواره و گور زودتر ختم می شد و هزاران آرزوی دیگر که هر یک نقشی کریه بر تار و پود جانم می زنند…
باید پذیرفت به خواست خدا و تقدیر بی تغییرش سرنوشت من به تنهایی گره خورده، گرهی ناگسستنی، این تنهایی انقدر بر من سایه افکنده که گاه در توهم خیالاتم حس می کنم تنهاتر از خدا هستم…
اما هرگز نباید فراموش کنم که هرقدر تنها و بی کس باشم ، باز هم او هست، او که بودنش علت همه چیز است…
روزگار تقدیر تنهایی من دلیلی است بر سوالی که درکش بر من سخت است… سوالی که همه روزهایم را تیره و تار نموده… سوالی که همواره با من است، سوالی که… سوالی که حتی ارزش گفتن هم ندارد…

دیدگاهتان را بنویسید