پایان / قسمت ششم / کور

You are currently viewing پایان / قسمت ششم / کور

” کور ” اولین قسمت از فصل دوم داستان پایان است …
– سلام …
دخترک بی حرکت ایستاده بود و به گوشه ای خیره شده بود…
– سلام، خوبی؟ چرا جواب تلفانمو نمی دی…
نفسی عمیق کشید و به راه افتاد، با گام هایی بلند و تند، گویی از چیزی می گریخت… قطره های اشک به آرامی از گونه هایش جاری شده بود و نفس هایش بی نظم…
– کجا میری؟ صبر کن باید باهات حرف بزنم! صبر کن!
بی توجه به صدا، تنها گام بر می داشت…
– مگه با تو نیستم، تو رو خدا صبر کن، خیلی حرف دارم باهات، وایسا.
– حرف ؟ با کی حرف داری؟ اصلا تو با خواهر من چه حرفی داری؟ اون همه با من حرف می زدی کافی نبود، با اینم می خوای حرف بزنی؟
– تو رو ارواح خاک برادرت صبر کن.
– من با تو حرفی ندارم.
– ولی من با تو حرف دارم، خیلیم حرف دارم.
– ازت خواهش می کنم برو.
– من هیچ جا نمی رم، باید باهام حرف بزنی.
– برو، دیگه نمی خوام ببینمت.
– گفتم که من هیچ جا نمی رم، تا با تو حرف نزنم رفتنی در کار نیست.
– چه حرفی؟ مگه حرفیم مونده ؟
– آره، خیلی حرفا مونده، خیلی چیزا هست که تو خبر نداری.
– از اعتمادش بردارم که سو استفاده کردی، با من که بازی کردی! عشق برادرمم که دزدیدی، دیگه چه حرفی می مونه؟
– اشتباه می کنی، همش سوء تفاهمه، من فقط خواستم بهش نشون بدم که همه اون ادعاهای عشق و عاشقی الکیه، اون آدم ارزشش رو نداره که الگوی تو باشه…
– همین آدم بی ارزش اینقدر برات مهم بود که امروز به جای اینکه بیای مراسم خاکسپاری دوست چند سالت، بیای دنبالش! دیگه دروغ کافیه، فقط برو…
– مجبور بودم بیام دنبالش، نمی خواستم پیش شما بمونه، چرا نمی خوای باور کنی، من فقط تو رو دوست دارم، عشق من تویی برای همیشه…
– ببند اون دهن کثیفتو…
تو؟ با خواهر من؟ با عشق من؟ شماها چی دارین به هم می گین؟ یعنی اینقدر من کور بودم؟ نمی تونم درک کنم!

دیدگاهتان را بنویسید