– بعد از این که چند بار باهاش حرف زدم، قرار شد تا قبل از عید بهم جواب بده. چند ماهی وقت داشت که بهم جواب بده و بهترین یا بدترین خاطره زندگیم رو بسازه.
– بهترین یا بدترین خاطره توصیف قشنگیه… پس آخرش جواب داد؟
– آره، بعد از اینکه فکراشو کرد جواب داد.
– نمیخوای بگی جوابش چی بود؟
– مختصر یا کامل؟
– اول مختصر بعد کامل!
– نه!
– چی نه؟
– جوابش نه بود…
– چرا؟
– اگه بخوام برات تعریف کنم که میشه توضیح کامل ولی خلاصش میکنم.
– چرا خلاصه؟ کامل بگو.
– راستش نمیتونم، هنوزم فکر کردن به اون روز برام سخته…
– پس هر جور که راحتتری بگو، نمیخوام اذیت شی.
– چهارشنبه سوری پارسال، آخرین روزی بود که قبل از عید سر کار میرفتیم، از چند روز قبلش میدونستم که اون روز جوابه، تا حالا توی عمرم هیچوقت اونقدر هیجان زده نشده بودم، درسته منتظر جواب بودم ولی انتظار خاصی بود، خیلی برام لذت بخش بود. چند باری قبلش ازش خواستم که جواب بده ولی حقیقتش این بود که نه اون میخواست جوابمو بده و نه من آماده بودم. چهارشنبه سوری آخرین موقعیت بود. بگذریم از این که تو چه شرایطی و چطوری آخرش تونستم باهاش حرف بزنم، ولی حدودای ظهر بود که همه رفته بودن و من و اون توی شرکت تنها بودیم و بالاخره جوابش رو بهم گفت. واقعاً احساس میکردم که میخواد ناراحت نشم و سعی میکرد جوری بهم بگه که کمتر اذیت بشم ولی خب جوابش رو با چنتا دلیل و حاشیههاش گفت. جوابش منفی بود. خیلی واضح اما خیلی دوستانه. به دوستانهترین شکل ممکن.
– پس برات ارزش قائل بوده.
– آره. خیلی سعی کرد که آروم بهم بگه، ولی هرچی اون بیشتر توضیح میداد که جوابش منفیه، من کمتر میفهمیدم. یعنی میفهمیدم ولی نمیخواستم باور کنم. به هر حال حرفمون تموم شد و اون صریح جوابش رو داد. من موندم و یه چهارشنبه سوری که دیگه هیچ سوری نداشت!
– حداقل میرفتی یه آتیش درست میکردی از روش اینور اونور میپریدی که سرت گرم شه!
– راستش شبش اوضاع بدتر هم شد. یه سری اتفاقا افتاد که همه رفتن و من مجبور شدم تنها خونه بمونم.
– جدی؟ اون شب تنها موندی؟ چرا نرفتی پیش کسی؟
– نه میخواستم و نه میتونستم برم. شرایط بدی بود و منم مجبور شدم بمونم. من موندم و یه عالمه فکر. اتفاقای اون روز، فکرایی که بر آینده داشتم، رویاهام، تنهاییم و هزار جور فکرای درهم برهم که از هیچکدوم هیچی در نمیومد. فقط باعث میشد بیشتر عذاب بکشم. شاید تا چند دقیقه قبل از اینکه تو خونه تنها بمونم، هنوزم باورم نمیشد که بهم جواب منفی داده، ولی یکم که به خودم اومدم فهمیدم، توی بد زمانی هم فهمیدم. تنهایی باعث میشد بیشتر به تنها بودن فکر کنم و بیشتر از خودم دور بشم. نمیخواستم قبول کنم، ولی حقیقت داشت. همهی رویاهام، آرزوهام و فکرایی که برای آینده داشتم، دود شده بود رفته بود هوا! من مونده بودم با خودم. مثل همیشه، تنهای تنها، تو اتاقی که مثل زندون شده بود برام و راه فراری نداشتم. هنوزم که بهش فکر میکنم، حالم بد میشه. اون روز، بدترین خاطره زندگیم شد و فکر نمیکنم که دیگه روزی از اون بدتر برام اتفاق بیفته…
بدترین خاطرات همیشه با ما هستند، اما خاطرات خوب، همواره در حال لغزیدن از میان انگشتانمان (از دست دادن) هستند.
راشل وینسنت، نویسندهی امریکایی