داستان روزگار تنهایی / بخش سیزدهم / تقدیر

You are currently viewing داستان روزگار تنهایی / بخش سیزدهم / تقدیر

– واقعاً حس بدی بوده، حتی فکر کردن بهش حالمو بد می‌کنه. خیلی سخته، بعد از اون همه انتظار، یه همچین جوابی، تنها،‌ خودت بمونی و خودت. حس خیلی بدیه. کاش می‌شد که جور دیگه‌ای باشه. تقدیر گاهی وقتا سخت‌تر از اون چیزیه که فکرشو می‌کنیم.

– کاش تقدیر من به همین بدی بود…

– چرا؟ بعدش اتفاقی افتاد؟

– بعدش نبود، از همون شب شروع شد. همون شب بود که باعث شد امروز اینجا باشم. اون شب بود که تازه یه گوشه‌ی دیگه از دنیای خودم رو دیدم.

– کدوم گوشه؟

– حقیقتش اینه اون زمانی که من منتظر جوابش بودم، خیلی چیزا تو من عوض شد. بودنش باعث می‌شد که بیشتر بشناسمش، بیشتر درکش کنم و بیشتر بهش نزدیک بشم. همه‌ی اون مدت به این فکر می‌کردم که من هنوز همون آدمیم که روز اول بهش پیشنهاد داد. کسی که اونو به عنوان بهترین آدم برای آیندش می‌دید. کسی که نیمه‌ی گمشده‌اش رو پیدا کرده بود.

– مگه اینجوری نبود؟

– همین طور بود، ولی همیشه همه چی آماده‌ی تغییره! منم مثل بقیه.

– یعنی چی؟

– دردناک‌ترین اتفاق اون شب این نبود که بهم نه گفته، تنها موندم یا آرزوهام برای آینده خراب شده. دردناک‌ترین بخشش این بود که فهمیدم عاشقش شدم. این تغییر خیلی بزرگی برای من بود. تغییری که آینده‌ای نداشت و نمی‌خواستم هیچوقت اتفاق بیفته. شاید تقدیر من این بود که تنها باشم، ولی واقعاً دلم نمی‌خواست که عاشق و تنها باشم. حس کردن عشق توی خودم واقعاً برام لذت بخش بود و یه جورایی احساس می‌کردم که هنوز آدمم ولی این که عشق من، درست بعد از این که با تمام وجود فهمیده بودمش، باید از بین می‌رفت، عذاب آور بود. من عاشق کسی شده بودم که نه حسی به من داشت و نه آینده‌ی خودش رو با من می‌دید. کسی که حتی بدون هیچ حسی به آیندم باهاش باور داشتم و از همه بدتر کسی که هر روز می‌دیدمش و باید طوری وانمود می‌کردم که هیچ حسی بهش ندارم.

– سخته، کاملاً حق با توئه… حتی تصور اون وضعیت هم سخته چه برسه به این که تو اون شرایط قرار بگیری. زندگی همه‌ی ما پستی و بلندی‌های زیادی داره، ولی این یکی خیلی خیلی سخت و عذاب آوره.

– اون زمان فقط یه شانس آوردم، اونم تعطیلات بود. یه مدتی دور از همه‌ی اون اتفاقا موندم و فرصت داشتم که تو خودم غرق شم. تو این آدمی که برای خودم هم تازگی داشت. عشق، احساسات، دوست داشتن و همه‌ی این حسا که برای همه به نظر خوب میاد، از نظر من هیچی جز یه نقطه‌ی تاریک تو زندگی و یه نقطه ضعف بزرگ نبود. من هیچوقت نمی‌خواستم عشق جزئی از تقدیر من باشه؛ هیچوقت…

– واقعیت اینه عشق نقطه ضعف نیست، نقطه‌ی قوته. هرچند برای ما شاید اینطور به نظر برسه.

– چه این طور به نظر برسه، چه نرسه، اون روزا من ضعیف‌ترین روزامو تجربه می‌کردم…

آدمی اغلب تقدیرش را در راهی می‌یابد که همیشه از آن اجتناب کرده است.
ژان دو لا فونتِن، حکایات

تقدیر سیزدهمین بخش از داستان روزگار تنهایی

دیدگاهتان را بنویسید