هنوز هم حرفهای نگفتهی بسیاری در ذهنم جاری است، هنوز هم شبهایم تلخ و بیپایان است و هنوز هم دستان سردم اسیر زمستان بیپایان تنهایی است. هنوز نمیتوانم از بودنم شاد باشم، هنوز زنده بودنم طعم مرگ دارد و هنوز هم بغضی سنگین رفیق ثانیه به ثانیهی روزگارم است.
تکرار پشت تکرار! همین برای تشریح روزگار من کافی است. بهار سبز میآید، دستان من سرد و زمستانی است. تابستان گرم میآید، اشکهایم یخ زده و قلبم غرق در زمستان است. پاییز برگ ریز میآید، دنیای من زیر خروارها برف زمستانی مدفون است؛ گویی برای من زمستان بیپایان است و روح، قلب و دستانم اسیر این روزهای سرد و بیروح هستند…
هربار که از زمستان بیپایان دنیایم مینویسم، در مییابم که بازهم اسیر تکرارم، تکرار افکار، تکرار گفتار و حتی تکرار نوشتار. بارها از زمستان درونم گفتهام و از دستان سردم نوشتهام، اما چه سود که نه جهان مرا چهار فصلی هست و نه دست نوشتههای مرا هرم نفسی. میگویم و مینویسم و تکرار میشوم در زمان و مکان، تا نهایت فرا برسد و شب مرگ، که در من هر آن جاری است، در جهان بیرون نیز روی دهد. رخ دهد آنچه باید و من هم به خاک بپیوندم به این امید که شاید لحظهای از این سرمای کشندهی دنیا رها شوم و در آغوش گرم خاک، آنی آرامش را تجربه کنم.
گفتن از آنچه که در ذهنم ناگفته باقی مانده، سختتر از آن است که در این چند سطر بنویسم. شاید این غزل لسان الغیب، حضرت حافظ، هزاران بار بهتر از من، احساس درونی این روزهایم را بازگو کند و عذاب کشیدن بیشتر من، برای نوشتن چیزی بیش از این شعر، بیهوده و عبث باشد…
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی