برگ اول
گاه از این روزگار تلخ و پردرد گریزی میزنم به خیالات شیرین خود و گاه غرق میشوم در دریای خیال آنان که پیشتر از من، دردمندتر از من و بسیار بسیار خوش قریحهتر از من بودند. آنان که راه را یافتند و آنچه که باید را گفتند و رفتند. چه من در این روزگار تنهایی در رویای خود زنده باشم و چه با نوشتاری از پیشینیان شبهای تنهایی خویش را صبح کنم، هم در همین روزگار نزدیک پیشین و هم قرنها قبل از من، بودهاند آنان که هر دردی را با هنر خود خیال انگیز کردهاند و تنهایی را با جادوی کلامشان شیرین.
هان ای شب شوم وحشت انگیز،
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن،
یا پرده ز روی خود فروکشَ،
یا باز گذار تا بمیرم،
کز دیدن روزگار سیرم.
دیری ست که در زمانه ی دون،
ازدیده همیشه اشکبارم.
عمری به کدورت و اِلم رفت،
تا باقی عمر چون سپارم.
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب، نه تراست هیچ پایان.
نیما یوشیج
دردی برای همیشه
این حس و حال، این غربت و این دنیای تاریک، قرنهاست که میهمان روح و جان آدمیان و دنیای پر از خالی آنان میشود. نه مختص این روزهای پر همهمه است و نه محدود به ایام دیرین گذشته. تنهایی روح انسان همیشه بوده و همیشه خواهد بود. این دردی است که درمانی ندارد…
ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟ز تنهایی ملولم، چند نالم؟
ز بییاری به جانم، با که گویم؟به عالم در، ندارم غمگساری
نمیدارم، ندانم با که گویم؟ز غصه صدهزاران قصه دارم
ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟چو مرغ نیم بسمل در غم یار
میان خون تپانم، با که گویم؟فتاده چون بود در دام صیدی؟
ز محنت همچنانم، با که گویم؟به کام دوستان بودم، کنون باز
به کام دشمنانم، با که گویم؟مرا از زندگانی نیست سودی
ز هستی در زیانم، با که گویم؟همه بیداد بر من از عراقی است
ز بودش در فغانم، با که گویم؟فخرالدین عراقی
واقعا این درد درمان نداره..
ادم دچاره این تنهاییه تا ابد.
بله متأسفانه