برگ پنجم
نمیدانم از چه میهراسم که تو را ترک نمیکنم؟ از نبودن در کنار تو چه ترسی زاده میشود که از دوریت دوری میکنم و برای نزدیک ماندن به تو هر کاری! شاید هیچ واهمهای در قلب من نیست و فقط عشق به توست که مرا به دنبال تو میکشاند. اما هر چه که هست، فقط در قلب من است و در تو اثری از آن به چشم نمیخورد. بی شک تو، ناراحت از بودن من، غمگین از ماندنم و عصبانی از نرفتم هستی. این را به سادگی میتوان در هر کلام و هر رفتار تو دید. نه چشم بصیرت میخواهد و نه توهم ذهن بیمار من است. روی خوش تو برای همه هست جز من! جز منی که همیشه در کنارت بودهام، هستم و شاید در آینده هم باشم.
لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود
صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند
خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا
خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند
سلمان ساوجی
نمیدانم چرا راندن من از خود تو را خوشحال میکند؟ هرگز برق چشمانت را در روزهایی که مرا از خود دور میکنی و به ورطهی تنهایی میفرستی فراموش نمیکنم. شاید این لحظات تنها مجال من برای دیدن روی خوش تو باشد. باورش سخت است اما برعکس من، برای تو وداع شیرینتر از وصال بوده است، البته فقط در مقابل من! شاید هم شادی بی حد و حصر تو از راندن من نیز انگیزهای باشد برای ماندن، چراکه هرچه من بیشتر در نزدیکی تو میمانم، در لحظهی دور کردنم شادی عمیقتری در دل و لبخند زیباتری بر رخ داری.
هر چه را ندانم اما میدانم که چرا روی خوش به من نشان نمیدهی! تو نه مرا لایق مهربانی میدانی، نه لایق دوست داشتن و نه لایق عشق. شاید بودنم گهگاه گرهی از کارت بگشاید اما نبودنم هزاران بار برای تو شیرینتر است. شاید این منم که درک درستی از هیچ چیز ندارم و با خیال عشق در کنارت میمانم، دنیایت را جهنم میکنم و آتشی میشوم بر هیزم صبرت، شاید هم تو خود را لایق عشقی آتشینتر از این میدانی و مرا برای خود کم میپنداری. نمیدانم! شاید هم میدانم! اما هر چه که هست، پاسخ این روزهای من چیزی جز غم نیست، غمی که با تنهایی مأنوس شده است…
به خاطر همهی لحظاتی که با هم خواندیم و خندیدیم، خوشحالم. به نظر میرسد که ما با هم این راه را آغاز کردیم و پس از آن بدون اینکه تو بدانی، لحظاتی که با هم داشتیم از دست رفت.
دکتر سوس (تئودور سوس گایزل)