سفری به درون / بخش چهارم / عاشق بی معشوق

You are currently viewing سفری به درون / بخش چهارم / عاشق بی معشوق

برگ چهارم
در این روزگار، به مانند همهگان، در دنیای من نیز عاشقی زندگی می‌کند. عاشقی که عمرش را در راه رسیدن به معشوقی صرف کرده که شاید هرگز وجود نداشته باشد. در دنیای من عاشقی بی معشوق زندگی می‌کند که رویایش رسیدن به کسی است که دوستش دارد. کسی که پایان همه‌ی دردها باشد و شروع همه‌ی شادی‌ها، نهایت همه‌تلخی‌ها باشد و آغاز همه‌ی شیرین‌ها. شاید همین روزهای عاشقی است که مرا مأمنی برای تاریکی کرده و یا شاید تاریکی من است که عشقی بیهوده و عبث را در بند بند وجودم پرورانده است. هر چه هست، در این دنیای ویران و سیاه، هنوز هم عشقی زنده است که بی معشوق زندگی می‌کند، رویا می‌بافد و به آینده‌ای دست نیافتنی امیدوار است.

ما به جای ساختن عشقی بی‌نقص، همه‌ی عمرمان را برای یافتن معشوقی بی‌نقص هدر می‌دهیم.
تام رابینز

معشوق بی عاشق، عاشق بی معشوق

انسان بی‌عشق به کجا می‌رود و آیا کسی هست که عاشق نشده باشد؟ این‌ها سؤالاتی است که همواره در پس ذهن من، افکارم را به چالش می‌کشد. من بدون عشق چه کسی هستم؟ من با عشق چه کسی هستم؟ و من با عشق و بی معشوق چه کسی هستم؟ هیچ جوابی برای سؤالاتی این چنین به ذهنم خطور نمی‌کند. من کسی هستم که عشق را در وجودم زنده نگاه می‌دارم، عاشق می‌شوم و به پای عشق خود می‌مانم اما هیچکس، هیچگاه نه به عشق من اهمیتی می‌دهد و نه برای آن ارزشی قائل می‌شود، چه رسد به اینکه کسی عاشقم شود. حقیقت این است که من هم عاشق بی معشوق هستم و هم معشوق بی عاشق. این شاید بهترین تعریف از منی باشد که غرق در تنهایی، خواب و خیال روزهایی را در سر دارم که هرگز دست یافتنی نیست و بی شک در آینده نیز نخواهد بود.

تمام زندگیم برای اینکه بفهمم چه کسی هستم جنگیدم، اما چه فایده‌ای دارد که بدانم کیستم، اگر کسی را که ارزش جنگیدن دارد، نداشته باشم؟
استفانی لنوکس، تو را به یاد نمی‌آورم

بیشتر بخوانید:  سفری به درون / بخش سوم / ملاقات با سایه‌ای از من

شاید از این عشق داستان‌ها بتوان نوشت و شاید از عاشقی من روایت‌ها داشته باشم، اما حقیقت این است که عاشقی بی معشوق من، نه سرآغازی داشته و نه فرجامی خواهد داشت. بی شک من و عشق و تنهایی سه یار قدیمی هستیم که سالیان سال با هم زندگی کرده‌ایم و در انتظار مرگ، عمری را با هم خواهیم گذراند. به این امید شاید مرگ پایانی بر همه‌ی این روزهای سیاه باشد و عهد مودت ما را بشکند.

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
حافظ

دیدگاهتان را بنویسید