۲۵ جولای ۱۹۴۶
امروز، روزی عجیب برایم رقم خورد، بسیار عجیب. آنقدر عجیب که هنوز هم در فکرش هستم و اتفاقاتش را در ذهن مرور میکنم. روزی که اندیشهام را سراسر به خود اختصاص داده است، در واقع، تو ذهنم را در خود غرق کردهای و امشب اندیشهام سرشار از تو، تصویر تو و تصور توست.
امروز تو را دیدم. این اولین بار نبود، اما دیداری بسیار غریب بود. تو خودت بودی، زیبا مثل همیشه، خندان، خوش صحبت و جذاب. دیدارِ تو هم همچون همیشه بیهمتا بود و حسهایی را در من بر میانگیخت که برایم تازگی داشت. مثل همیشه، دیدارت باز هم لبریز بود از همهی حسهایی که تازه میآمدند، اما مانا بودند.
امروز اما، همه چیز عجیب شده بود، تو از همیشه درخشانتر شده بودی، زیباتر شده بودی و دیدنیتر شده بودی. امروز در تو نوری درخشیدن گرفته بود که نگاهم را به تو خیره میکرد و حتی برای لحظهای هم نمیتوانستم از تو چشم بردارم.
گویی در رخسار تو هم ماه خانه کرده بود و هم خورشید. حضورت تلفیق آسمانی بود از تجسم یک معجزه بر زمین. بودن کنارت هم رنگِ شب زندهداری به خود گرفته بود و هم عطر خوش روزهای بهاری را در خود داشت. و تو هنرمندانه همهی آنها را یکجا در خود به تصویر کشیده بودی. گویی تو نقطهی وصل خورشید و ماه، آسمان و زمین، و شب و روز بودی و چنان غریب آنها را به هم رسانده بودی، که من به تو رسیدم.
روزی عجیب هفدهمین بخش از داستان نامه
امروز روزی عجیب بود. نگاهت در سکوت، برایم شعر میخواند. شعری از ژرفای احساس، هر پلک، آغاز یک شعر جدید. شعری متفاوت از شعر پیشین، شعری دلنشینتر. صدایت، چون موسیقی در گوشم میپیچید و خیالِ مرا در ملودی شیرینِ بودنت به پرواز در میآورد. طنین نوایت آنچنان دلکش بود که گاه هوش از سرم میبرد. گیسوان یلداییت دستهای از گلبرگ بر شانههایت ریخته بود و شمیمش هوایم را عطرآگین کرده بود. عطری آشنا که مرا مست میکند و هوش را مدهوش.
امروز روزی عجیب بود. هر لحظه که به تو نگاه میکردم، تلألو احساس را در چهرهی درخشانت میدیدم. چو شبنمی که بر گلبرگ یاس نشسته و فروغ خیره کنندهی رویت را منعکس میکند. امروز هم، با تو بود، پر از احساس تو بود و تجربهی یک حس نو. تجربهای که با تو مکرر است و بیتکرار. هر بار، من، تو و یک حسِ بیهمتای جدید…