گاهی باید بنویسم، نه برای آنکه نوشتن حالم را خوب میکند، بلکه گاهی باید از حالِ خوب نوشت. حتی اگر غروب جمعه باشد، حتی اگر هوا دلگیر باشد و حتی اگر سایهی فاصله فرسنگها از جهان را پوشانده باشد. حالِ خوب، میتواند در بدترین روزها و شبها، در وجود ما زنده شود و آغوشش را بر ما بگشاید.
حالِ ناخوش بهانه میخواهد؛ تنهایی، سکوت، اتاقی خالی، غروب و گردابِ افکار. هر یک به سادگی میتوانند یک شبِ ناخوش احوال را رقم بزنند. شبهای که میتوانند بارها و بارها تکرار شوند و ما در چرخهی دردناکِ غم بیندازند. حالِ خوب اما بهانه نمیخواهد، حضور میخواهد. باید کسی باشد که با او در یک دنیای کوچک تنها بود، در سکوت با نگاهش سخن گفت، پشت پنجرهی اتاق کنارش نشست و با او چای نوشید، غروب را با امید شب زندهداری در کنارش به نظاره نشست، غرق شد در افکار خیال انگیزِ بودنش و این چرخهی شورانگیز را تا ابد با او تکرار کرد. حالِ خوب بهانه نمیخواهد، بودن میخواند. بودنِ کسی که باید باشد، او که خواهان بودن است و خیال، از ماندنش راحت است. بودنِ کسی که بودنش همه چیز است…
حالِ خوب
چشمانت
خورشیدِ عالم تاب
رویت
ماهِ تابان
سرزمینِ قلبم
غرقِ فروغ
روزها
گرم و درخشان
شامگاهان
پر جلال
سیمگونِ نگاهت
لعلِ لب
گیسوان
تاجِ مجلل بر سرت
قلبِ زرینت
کنارم
قلبم
از حس تو
لبریز
فکرم
از اندیشهات
پُر
حالِ خوب
هر آن
با من
حالِ خوش
هر لحظه
با تو
چه مبارک قصهایست
این حکایت
داستانِ بودنت
که رهارود
حسِ خوبِ کامیابی
حسِ بی همتای بودن
ماندن
و جاوید شدن
بس گوارا
بس عجیب
داستانِ بودنت
داستانِ ماندنت
داستانِ داشتنت
اینگونه است که دلگیری رخت از دنیای انسان بربسته و جای خود را به دلخوشی میدهد. دلخوشی بی حد و حصری که هرگز پایانی بر آن متصور نیست. گرچه در فراق، دل گاه و بیگاه تنگ میشود، اما دیگر حتی دلتنگی هم یارای نبرد با خوشی را ندارد، چراکه دل خوش است به بودن کسی که وصالش نزدیک است و چشم دوختن به نگاهش پایانی بر هر غم و آغازی بر شادمانی است. حسی که چنان عمیق و غریب است که به چشم بر هم زدنی، حالِ خوب را به بخشی جدایی ناپذیر از دنیای انسان بدل میکند.
تصویر: نقاشی «حالِ خوب» اثری از ونسا دلوسکا نقاش معاصر مقدونیهای.