۲۱ سپتامبر ۱۹۴۶
زندگی در حال گذر است و روزهایش یکی پس از دیگری سپری میشوند. غمها و شادیها، سختیها و آسانیها، اشکها و لبخندها. شاید همه چیز در نگاه اول ساده به نظر برسد. تضادی بینهایت که به زندگی مفهوم میبخشد، مثل نور، که معنابخشِ تاریکی است. اما با اندک تأملی میتوانم بفهمم که شاید گردش ایام به مانند گذشته در حرکت باشد و زمان از گذشتن باز نماده باشد، ولی زندگی دستِ کم برای من رنگ دیگری به خود گرفته است.
غمها، سختیها و اشکها همگی برایم گذرانتر و میراتر شدهاند و شادیها، آسانیها و لبخندها برایم پایدارتر و ماناتر. زندگی دیگر همانی نیست که قبلاً بوده است. یک تغییر بزرگ در دنیای من ایجاد شده است. اتفاقی در اعماق زندگی من روی داده است که حالا مفهوم واقعی نور را در تاریکترین سیاهچالههای قلبم به منصهی ظهور نهاده است. حالا، ذهنم، قلبم و آیندهام روشن و درخشان است و اندیشهام راهش را یافته است. در من حادثهای رخ داده است، حادثهای غریب که به مانند زلزلهای مهیب زندانِ سیاه غم را در هم شکسته است و قصری زیبا از شادی را بر ویرانههای آن بنا کرده است. دنیایم را شادمانی فراگرفته و همه چیز رنگ و بوی خوشی دارد.
اشکها و لبخندها نوزدهمین بخش از داستان نامه
این روزها به آینه که نگاه میکنم، دیگر خودم را در آن هزارتوی خیالات مهیب نمییابم، بلکه امید را در آسمان اندیشهام میبینم. چه بسیار واضح است که در من تغییری روی داده است. تغییری شگرف. تغییری به نام تو.
همه چیز از آمدن تو شروع شد. تو، پای در دنیای من نهادی، شادکامی را برایم به ارمغان آوردی، قلبم را با احساست گرم کردی، اندیشهام را با نور امیدت منور کردی و جهانم را دگرگون ساختی. تو به دنیایم آمدی و دنیایم شدی. حالا، در چشم من جهان تهی از سکنه است و تنها من هستم و تو.
دیگر جایی برای هیچ حسِ ناخوشی نیست و هر چه هست خوبی و شادمانی است. تو، معنابخش خوبی هستی و با آمدنت، همهی خوبیها را با خود دنیایم آوردی. جهانِ من و تو حالا درخشانترین ستارهی آسمان است و خرمترین نقطهی زمین. ما، تصویر مجسمِ خوشبختی شدهایم در دنیایی که خوشبختی در آن معجزه است. معجزهای به نام تو.
و خوشا به حالم که با داشتنت در دنیایم، نوشتن برایت لذتبخشترین کار این روزهایم شده است، دوست داشتنت بهترین و تو، مهمترین.