شاید این روزها را نتوان فراموش کرد، شاید هم نسیم نسیان بر خاطرمان بوزد و روزی، این ایام را از خاطر ببریم، هر آنچه که در آینده در انتظار ما است، امروز را بر باد میدهد و هر آنچه در گذشته بر ما رفته است، فردای ما را در هم خواهد شکست.
آنگاه که تو در دوردستترین نقطهی ممکن به نظارهی آتشی مینشینی که بر خرمن من افتاده، فراموش خواهی کرد که این دود، از شعلهای بر میخیزد که تو آتش بر آن انداختهای. شاید هم تو بیتقصیر باشی و این خاکستر، حاصلِ آتش افروزی من باشد. به هر روی، تو حالا در آن سوی دنیا هستی و من در این سوی دنیا. تو جهان خودت را ساختهای و من جهان خودم را بازیافتهام.
آخرین زنجیری که بر باد میرود
جهان تو فارغ از من است و تو، تنها به انعکاسی از من و دلتنگی من بسنده کردهای. جهان من اما پر از خالی توست. جهانی بس بیهوده که هر لحظه خالیتر میشود، اما بس عمیق، آنگونه که راه به سوی رهایی را هموار میکند. بدون شک آخرین زنجیر اتصال جهانِ من دنیای آدمیان تو هستی، زنجیری که تو در آرامش یک به یک حلقههایش را از هم میگشایی و با گسستن آن، کمر به نابودیش بستهای.
شاید در نگاه، اول چنین به نظر آید که گسستن این زنجیر، مرا در قعر چاهی بیندازد که دیگر راهِ خروجی از آن نباشد، اما هر دوی ما میدانیم در انتهای این تاریکی، روشنایی به انتظارم نشسته است، حتی اگر در انعکاسی که تو از من در جهانت داری، تنها سیاهی مطلق باشد.
شاید امروز، شاید فردا، شاید هم در روزهای دیگر، تو آخرین حلقهی این زنجیر را هم خواهی گسست، اما شکست این پل، نه تنها مرا خواهد شکست، که تو را نیز میشکند، حتی اگر هیچ یک از ما باور نداشته باشیم، اما این آتش در نهایت هر دوی ما را خواهد سوزاند و نورش، روشنایی بخش نخواهد شد.
ای کاش بتوانیم از این روزها بگذریم و بیآنکه قاضی رویای هم باشیم، از زندگی رها شویم و ببینیم آنچه هست را و باور داشته باشیم که آنچه بر ما میگذرد، فراتر از آن چیزی است که در مخیلهی ما میگنجد و در روشنی نورِ این روزها، ترس را بر باد دهیم و ورای هر اندیشهی زمینی را به تماشا نشسته و به عرشی رویم که بیشک مأمنی امن برای ماست…
جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
مجیرالدین بیلقانی