از آنچه میگذرد و آنچه نمیگذرد؛ دفتر دردنامه
گاهی آنقدر نوشتن سخت میشود که دست به قلم شدن به خودیِ خود، چنان دردناک میشود که گویی قلم، خنجری در قلب است و کاغذ ساطوری بر گردن. این روزها…
گاهی آنقدر نوشتن سخت میشود که دست به قلم شدن به خودیِ خود، چنان دردناک میشود که گویی قلم، خنجری در قلب است و کاغذ ساطوری بر گردن. این روزها…
نمیدانم دقیقاً چند سال پیش، چه ماهی، چه شبی و چه ساعتی این حس را در بند بند وجودم احساس کردم، شاید هم میدانم اما نمیخواهم به یاد آورم. نمیخواهم…
دلگیرم... از زمین و زمان دلگیرم... از خاکی که بر آن گام مینهم و از آسمانی که زیرِ سقفش مرگ را زندگی میکنم دلگیرم... خستهام از روزهای در گذر، از…
گاهی یک نگاه کافی است تا در دنیایی از خیال غرق شوی و به دوردستی پرواز کنی که دیگر دست یافتنی نیست. بروی و بروی تا فراسوی زمان و در…
روزها در پی هم میآیند و هنوز هم که هنوز است، سخنی شنیده نمیشود. نه دیروز، نه امروز و شاید هم نه فردا، هرگز گوشی برای شنیدن نبوده، نیست و…
این روزها که آنچه میان ماست به مانند جادهی یکطرفه فقط یک سمت و سو دارد و از ما تنها مشتی خاطره باقی مانده است، به روزهای پیشین و پسین…