قلبِ زمان؛ دفتر دردنامه

You are currently viewing قلبِ زمان؛ دفتر دردنامه

روزها در پی هم می‌آیند و هنوز هم که هنوز است، سخنی شنیده نمی‌شود. نه دیروز، نه امروز و شاید هم نه فردا، هرگز گوشی برای شنیدن نبوده، نیست و نخواهد بود. روزگار به همین منوال در گذر بوده و این چرخه‌ی معیوب همچنان ادامه دارد، شاید تا بی‌نهایت و شاید هم تا لحظه‌ای دیگر. کسی نمی‌داند، آنچه که می‌دانم تنها به گذشته خلاصه می‌شود و صدالبته که تصویر خاطرات در اندیشه‌ی من، به مانند نمایشی است که از این پرده به آن پرده، روایت‌های بسیاری اسیر فراموشی شده‌ و اتفاقات بسیاری در قلبِ زمان محو شده‌اند.

سایه‌ای از خاطرات البته هنوز هم بر سرِ واقعیات هست و جغدِ گذشته هنوز هم بر شانه‌ی آینده نشسته است. در لحظاتی که سخن‌هایی بسیار در گلو می‌خشکند و اندیشه‌ها هرگز در کلام جاری نمی‌شوند، نوشتن از آنچه هست و نیست، شاید تنها راهی باشد برای گریز از همه‌ی آنچه در من جاری است، اما درمانی برای آلام پرتعداد این روزهایم نیست.

بیشتر بخوانید:  جاده‌ی یک‌طرفه؛ دفتر دردنامه

سکوت در قلبِ زمان

شاید من هم در قلبِ زمان غرقِ سکون شده‌ام و با نوشتن تنها لحظه‌ای سکوتم را فریاد می‌کنم و اقیانوس تهی از حیاتِ زندگیم را مواج. شاید هم با نوشتن در جستجوی چشمانی خوانا هستم، چشمانی خوانا که بتوانند جانشین گوش‌های شنوایی شوند که یک عمر در سوادیشان بودم و هرگز بدان‌ها دست نیافتم.

هر چه باشد، در این گوشه‌ی تاریک از جهانِ بی‌حد و مرز مجازی، چشم‌هایی حقیقی هم هستند که گاه گاهی نوشته‌هایی را می‌خوانند. شاید در میان همین چشم‌ها، باشند آنانی که برای لحظه‌ای کوتاه، حرف‌های یاوه‌گونه‌ی من را بخوانند و لحظه‌ای، هرچند گذرا، به آنچه می‌گویم بیندیشند. شاید در آن لحظه معجزه‌ای رخ دهد و ناخودآگاه دستی را بر شانه‌ی خود احساس کنم و باور داشته باشم که هنوز هم کسی هست که حرفِ دلِ من برایش اهمیت داشته باشد، حتی اگر این اندیشه در جاریِ زمان، از ترکیدن حبابی کوتاه‌تر باشد.

+ تصویر: نفاشی «پایانِ زمان» اثری از روبرت زیترا نقاش معاصر نروژی.

دیدگاهتان را بنویسید