داستان روزگار تنهایی / بخش هفتم / نیمهی گمشده
- پس اینطوری بود که کم کم نیمهی گمشده خودت رو پیدا کردی؟ - راستش داستان یکم پیچیدس، بذار از یه زاویهی دیگه برات تعریف کنم، لازمه که یکم به…
- پس اینطوری بود که کم کم نیمهی گمشده خودت رو پیدا کردی؟ - راستش داستان یکم پیچیدس، بذار از یه زاویهی دیگه برات تعریف کنم، لازمه که یکم به…
همکار اولین بخش از فصل دوم داستان روزگار تنهایی است. - کجایی؟ یه ربعه به این درخت خیره شدی. گنجی چیزی توش پیدا کردی؟ - همینجا... تو فکر... نمیدونم... بیا…
آن سوی خیابان باران میبارید، گویی آنجا هنوز پاییز بود، دیگر به چشمانش اعتماد نداشت، دقیقاً نمیدانست در چه حالی است، کجاست و چگونه این سوی خیابان زمستانی است و…
نوشتن از شب یلدا و داستانهای شیرینی که این شب برای ما تداعی میکند آن چیزی نیست که حداقل امشب دلخواهم برای نوشتن باشد، چراکه سالهاست همگان از این شب…
گوشهای دنج از پارک، نیمکت چوبی، زیر سایهی بید مجنونی که خزان برگهایش را ربوده بود، بارش آرام دانههای برف بر شاخسار لخت بید، یک مرد و دو لیوان چای…
نگاهی به اطرافش کرد، از جایش برخاست. به سمت تلفنش رفت، روشنش کرد، تصویر و صدای راه اندازی تلفنش هم پر از خاطره بود؛ خاطراتی که مدتهاست از دنیایش دور…
گاهی برای رفع یک احساس بد، صحبت با یک دوست نزدیک کافی است، اما هستند زمانهایی که صحبت کردن با یک دوست، غمها را بیشتر و احساسات بد را بدتر…
ماه روشن همه چی رنگ نابودی گرفته از اون لحظه که گفتی داری میری همون روزی که گفتی آخرش تو داری سهمت رو از دنیا میگیری نمیفهمم چرا رفتنی…
صبح روز بعد... چشمانش بسته بود اما لبخند بر لبش نشسته بود، ساکت و بی حرکت، در تخت خوابش غرق شده بود. آرامشی عجیب همه چیز را فرا گرفته بود،…
یک روز گرم تابستانی، حوالی ظهر، تنها، آرام و سر به هوا در کوچه پس کوچههای شهر قدم میزد. گویی منتظر چیزی بود، آنقدر به آسمان خیره شده بود که…